آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

آویسا کوچولو

سه سال میگذرد

سلام فردا هفتم اردیبهشت ماهه. و درست 3 سال از اولین پستی که توی این وبلاگ نوشتیم میگذره! 3 ساله که اتفاقات خوب و بد زندگیم رو اینجا ثبت کردم گاهی اوقات وقتی مامان آرشو وبلاگ رو مرور میکنه زمان از دستش خارج میشه! دوست داره ساعت ها بشینه و لحظه لحظه خاطرات بزرگ شدن من رو دوباره مرور کنه! و لذت ببره. فرقی نداره چه جوری! توی بلاگفا یا اینجا یا هر جای دیگه! گاهی پررنگ و گاهی کمرنگ! مهم اینه که بودیم و نوشتیم. وبلاگ من تبدیل شده به یه جای مهم و دوست داشتنی واسه مامان که هیچ وقت خیال حذف کردن یا حتی رها کردنش به ذهنش خطور نکرده. وبلاگ من شده وسیله ارتباط با خیلی ها. خیلی خیلی دوستای خوب و صمیمی اینجا داریم. از همه...
6 ارديبهشت 1391

آویسا و باباش

یه سلام شاده شاد آخرین روزها فروردین واسه من و مامان همیشه قشنگه     آخه تولد بابا حمید جونه امروز من و مامان بابایی رو با یه جشن کوچولوی سه نفره .... ببخشید چهار نفره! سورپرایز کردیم. بابایی فکر کرده بود من و مامان تولدش رو یادمون رفته!! ولی از سر کار که اومد غافلگیر شد. آخه مگه میشه روز به این مهمی از خاطرمون بره؟ این کیک تولد که هنر دست مامانه! بهش نخندین طفلکی تازه کاره! منم کلللی کمک دادم   اینجا دارم به بابایی میگم بیا با هم فوت کنیم   اینجام واسه بریدن کیک کمکش میکنم وقتی بابایی توی خونه است  همش سر به سر من میذاره و با هم بازی و جیغ و داد و...
29 فروردين 1391

بوی بهار

سلام دوستای خوبم. بابت تبریک های قشنگ سال نو باز هم از همه شما ممنونم. همونطور که گفتم اینجا زیاد خبری از بهار نبود! و هوا به شدت سرد بود! و این وسط بیشتر از همه به مامانی سخت گذشت چون به شدت سرماییه و من و بابا مثل اون نیستیم!! الان ولی چند روزه که هوا بهتر شده یواش یواش بوی بهار داره به مشاممون میرسه و این وسط من خیلی خوشحالم چون مدتهاست هر چقدر از توی ماشین چشمم به پارک میافته با حسرت میگم وقتی هوا گرم شد منو بیارین پارک!! دیروز عصر با مامان و بابا رفتیم پارک اون ها از قدم زدن توی هوای بهاری لذت بردند و من هم از سه چرخه سواری.   اینم چند تا عکس خوشگل:        ...
19 فروردين 1391

آغاز یک سال جدید

سلام به همه دوست جونای گل و گلابم. حالتون خوبه؟ تعطیلات نوروز 91 هم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم گذشت و دوباره روند عادی زندگی شروع شد. امیدوارم تعطیلات خوبی رو گذرونده باشین و حسسسابی بهتون خوش گذشته باشه. امسال بهار اینجا خیلی بهار نبود!‌یعنی اینکه هوا واقعا سرد بود و آدم حس میکرد وسط چله زمستونه!! چند روز اول عید هم که طبق معمول هر سال ما به مهمونی رفتن و پذیرایی از مهمونامون مشغول بودیم که البته به مذاق من بسیار خوش اومده بود و تا از یه خونه میومدیم بیرون میگفتم بریم یه جای دیگه مهمونی!! یا وقتی مهمونی میرفت از خونمون فورا میپرسیدم الان دیگه کی میاد خونمون! و روز دوم عید هم به حرف مامان و بابا گوش نک...
14 فروردين 1391

یه سلام کوشولو!

سلامم یه سلام نو و تازه توی یه سال جدید. خوش میگذره؟ سال خوبی رو شروع کردین؟ به ما که داره خوشش میگذر ه ولی خیییلی زوددد میگذره ها!!!   اومدم فقط یه تاریخ خوشگل رو اینجا ثبت کنم و برم!!   امروز من 3 سال و 3 ماه و 3 هفته و 3 روزه شدم!   برای همتون دعا میکنم تا  3333 تا آرزوی خوشگلتون برآورده بشه! ...
6 فروردين 1391

خداحافظ 1390

سلام دوستای خوبم. تا چند ساعت دیگه سال 1390 تموم میشه و وارد یه سال جدید میشیم. 1390 یه سال پر از خاطره بود. اتفاقای خوب و بد زیادی برای همه ما توی این سال رخ داد و حالا با همه خوبی ها و بدی هاش داره میره که برای همه خاطره بشه. سال 90 برای ما خیلی بد شروع شد! مامان میگه شاید 90 تنها سالی بوده که براش با چشم گریون تحویل شده! و اگه یادتون باشه دلیلشم حادثه برای علی بود که خدا رو هزار مرتبه شکر به خیر گذشت. برای ما درسته که با اشک شروع شد ولی در کل سال زیبا و خوبی بود. مهمترین اتفاق این سال برامون این بود که فهمیدیم داریم 4 نفر میشیم. داد اش کوچولوی من هدیه زیبایی بود که تو این سال خدا به ما داد و الان آرزو ...
29 اسفند 1390

یه عالمه حرف و عکس

سلام دوستای خوب من چه کار میکنین با روزهای آخر سال؟ من که حسابی منتظر عید و هفت سین هستم! راستی چه خبر از چهارشنبه سوری؟ ما امسال جایی نرفتیم. چراشو من نمیدونم از خود مامان و بابا بپرسین!! چند روز پیش با مامان رفتم آرایشگاه! نظرتون چیه من موهامو این مدلی کنم؟؟ یه مدت بود دلم خیلی گوشباره میخواست! هر موقع از مامان میخواستم میگفت باید گوش هات سوراخ باشه و منم از خیرش میگذشتم ولی حدود یک هفته ای بود حاضر شده بودم گوشهامو سوراخ کنم تا اینکه بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن!‌مامان و بابا راضی شدن منو ببرن و گوشهامو سوراخ کنن. توی مط...
25 اسفند 1390

39 ماهگی من همراه با یک خبر خوب

امروز 11 اسفند ماهه. دقت کردین که مامان من چند ماهی هست که یادش میره ماهگردهامو برام جشن بگیره و کیک بپزه؟ ولی من با خانمی هر چه تمام میبخشمش آخه درکش میکنم گناه داره یه مدت حالش خوب نبود. این ماه حالش خیلی بهتره و یادش نرفته ولی باز امشب مهمون داریم و فکر نمیکنم وقت کنه واسم کیک بپزه. به هر حال 39 ماهگیم مبارک باشه. این روزها ...... نه ....... اول بذارین خبر خوب رو بدم و بعدش برم سراغ این روزها!! آ خه این خبر تو دلم نمیمونه و باید به همه بگم! مامان رفت پیش خانم دکتر و فهمیدیم که نی نی کوچولوی ما پسر هستش!   وقتی اومدن خونه مامان جون دنبال من مامان خیلی با احتیاط خبر رو بهم داد فکر کرده ...
11 اسفند 1390

خاطرات بیات شده!!!

سلااااااااااااااااااااااااام وای چقدر سخته انقدر از وبلاگ و دوستای گلمون دور باشیم! انقدره دلمون برای همه شما تنگ شده که نگو. حال ما خدا رو شکر خوبه و هممون سلامت هستیم. فقط این مدت یه مقدار به دلیل وضعیت جسمانی مامان نمیومدیم نت و یه اتفاق بد هم افتاد. اونم اینکه عموی مهربون بابایی فوت کردند. به بابای گلم تسلیت میگیم. متاسفانه من و عموی بابایی عکس با هم نداریم که اینجا بذاریم ولی از همه شما میخوایم برای شادی روحشون دعا کنید.   و اما ما هر چقدر صبر کردیم تو شهر ما برف نیومد که نیومد هر بار که من توی تلوزیون برف میدیدم با امیدواری میگفتم انشاالله اینجا هم برف میاد یا دستای کوچولوم رو میگرفتم بالا و میگفتم خدایا ...
23 بهمن 1390