آویسا و باباش
یه سلام شاده شاد
آخرین روزها فروردین واسه من و مامان همیشه قشنگه
آخه تولد بابا حمید جونه
امروز من و مامان بابایی رو با یه جشن کوچولوی سه نفره .... ببخشید چهار نفره! سورپرایز کردیم.
بابایی فکر کرده بود من و مامان تولدش رو یادمون رفته!! ولی از سر کار که اومد غافلگیر شد. آخه مگه میشه روز به این مهمی از خاطرمون بره؟
این کیک تولد که هنر دست مامانه! بهش نخندین طفلکی تازه کاره! منم کلللی کمک دادم
اینجا دارم به بابایی میگم بیا با هم فوت کنیم
اینجام واسه بریدن کیک کمکش میکنم
وقتی بابایی توی خونه است همش سر به سر من میذاره و با هم بازی و جیغ و داد و گاهی هم دعوا راه میندازیم!! و وقتی هم نیست من همش بهونه اش رو میگیرم!
مامان چرا بابا نموند با من صبحانه بخوره؟
مامان چرا بابایی میره سر کار؟ کاش نمیرفت!
مامان دلم برای بابا تنگ شده پس کی میاد؟ بهش زنگ بزن باهاش صبحت کنم!
و وقتی هم غذا میخوریم حتما این سوال رو میپرسم: تو قالبنه دیگه غذا هست؟
- واسه چی بازم میخوای؟
- نه واسه بابام گذاشتی؟؟
خلاصه که من و باباییم دنیایی داریم! که مامانی گاهی حسودیش میشه!
بابایی جونم تولدت مبارک