روزنگار (عنوانم دردسره ها!!)
هییییییییییی یادش به خیر یه روز و روزگاری سر هر مناسبتی مامانم زود میومد وبلاگم رو آپ میکرد!
ولی حالا هر بار داره میگه فلان مناسبت با تاخیر مبارک!!
مثل الان که میخواد بگه روز کودک با تاخیر بر همه کودکان وبلاگستان مبارک باشه
این روزها که دارن تند و تند میگذرن....
من یه مقدار بهونه گیر شدم! خیلی خیلی نق میزنم و سر هر چیزی با مامانم بحثمون میشه!
مامان نمیفهمه من بهونه گیر و بداخلاق شدم یا خودش بی حوصله و کم طاقت شده
گاهی یادش میره که خیلی از کارهایی که میکنم اقتضای سنمه! از من انتظار داره مثل یه خانوم فهمیده و بالغ رفتار کنم! بعد وقتی بچه های هم سن و سال من رو میبینه خجالت میکشه!!
هی به بابایی میگه حمید واقعا آویسا خیلی ماهه! ولی باز ....
خوب بگذریم...
معلومه که خونه ای با دوتا بچه کوچیک توش بحث و درگیری هم زیاد پیش میاد!! نه؟
چند هفته از مهر میگذره من فقط همون کلاس موسیقی رو میرم. یه مدت به خاطر مشکلاتی که مربی شطرنجمون داشت کلاسم لغو شد و حالا دیگه از اون علاقه ام کم شده! دیگه نمیخوام برم کلاس شطرنج! و مامان و بابا هم نمیخوان منو به زور و بدون تمایل خودم به هیچ کلاسی ببرن
مامان برنامه ریزی کرده که انشاالله توی خونه با من کمی زبان و کمی کارهای هنری انجام بده
انشاالله که بر خستگی هاش غلبه کنه و برنامه هاشو عملی کنه!
در همین راستا دیروز به من گفت تو نگهداری آوش به من کمک کن تا ظهر که آوش خوابید با هم کاردستی درست کنیم و من هم خداییش کمک دادم و کمتر از هر روز سر به سر آوش گذاشتم!
ظهر که شد مامان این استوانه رو بهم نشون داد و گفت به نظرت این چیه؟
گفتم لوله دستمال!
-آفرین درسته
- خوب به نظرت حالا با این چه کاری میشه کرد؟
- مممممممممممم میشه بندازیمش توی سطل زباله!
- نه!! بیشتر فکر کن!
- آهان بندازیمش توی زباله های بازیافتی!!
- نه!!! فکر کن مثلا میشه باهاش چیزی درست کرد؟؟
- مممممممم آره مثلا یه آدم درست کنیم بعد اینو بدیم دستش تا بندازه توی زباله ها!!
مامانم این شکلی شده بود:
خلاصه بعد از کلی بحث و بررسی اون استوانه رو با کمک مامان به یه دلقک تبدیلش کردیم که جاقلمی من باشه!
خیلی بهم خوش گذشت توی چیدن و چسبوندن تکه ها خیلی کمک دادم
13 مهر سالگرد ازدواج باباحاجی و مامان جون شیرینم بود. مامان از خیلی وقت پیش تصمیم داشت براشون کیک بپزه و بعد 14 مهر که همزمان بود با شب سالگرد ازدواج حضرت فاطمه (س) و حضرت علی (ع) یه کیک پخت و رفتیم خونه مامان جون. خیلی بهمون خوش گذشت جای شما خالی.
این دو تاعکس رو هم چند روز پیش که برای تست شنوایی سنجی رفته بودیم بیمارستان توی حیاط پر از گل بیمارستان گرفتیم.
آفتاب چشمامو اذیت میکرد و نمیتونستم باز بگیرمشون و مامان هم گیررر داده بود عکس بگیره!!
لباسی که تنمه انتخاب خودم بوده به خاطر تورهایی که جلوش دوخته شده عاشقش شدم و اصرار کردم برام بخرن خودم خیلی دوستش دارم
اینم دو تا عکس از شیطنت های من توی خونه
دوتا عکس بعدی هم روی میز نشستم و ژست گرفتم به مامان گفتم عکس بگیر مامان میگفت آخه اینجا که جای نشستن نیست و من اصرار داشتم یکی دیگه هم بگیر!!
دو تا عکس خواهر برادرانه هم داریم