آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

آویسا کوچولو

من اینجااااااااام.

سلااااااااااااااااااااااااااااااام من اومدممممم وای که چقدر ذوق زده میشیم وقتی میبینیم در نبود ما دوستای خوبم انقدر به فکرمون هستن. خیلیییییی دوستون داریم. ممنون که تولد 44 ماهگی من هم یادتون بود و تبریک گفتین. خاله نازنین  همچین مامان رو تهدید کرد که دیگه مامان جرات نکرد آپ وبلاگ رو به تعویق بندازه! راسیاتش!! اینجا همه چیز درهمه !! مامان میگه وقتی یه عضو جدید اضافه میشه یه مقدار طول میکشه تا خانواده با این تغییر کنار بیاد و دوباره همه چی روی روال قبل بیفته. این روزها همه با دیدن مامان اول از رابطه من و آوش میپرسن و اینکه ما با هم کنار میایم یا نه! شاید برای شما هم سوال شده باشه. من آوش رو خیل...
16 مرداد 1391

یک پست تاریخ گذشته (جشن آب پاشونک)

سلام دوستای خوبم. امیدوارم حالتون خوب باشه و ایام به کامتون باشه. مامان کم کم داره خوب میشه. البته هنوز نتونسته منو بغل کنه و راه بره!! راستش این شده دغدغه من! بهش میگم کاش بخیه هات خوبه خوب بشه تا بتونی منو بغل کنی و راه بری و البته میدونم که خود مامان بیشتر از من دلش میخواد بغلم کنه و دور خودش بچرخه. من حسابی هوای مامان و آوش رو دارم. و مامان روزی صد بار خدا رو شکر میکنه که من انقدر تو نگهداری از بچه بهش کمک میدم. خوب بریم سراغ این پست تاریخ گذشته. روز اول تیر ماه طبق آیین گذشتگان و نیاکان ما یه جشن برگذار میشده به نام جشن آب پاشونک که البته امروزه تقریبا فراموش شده. چون مامان و بابای من خیلی از این ...
17 تير 1391

آویسای 3 سال و هفت ماهه و داداشی هفت روزه!

سلام سلام هزار تا سلام به همه دوست های خوب و مهربون و دوست داشتنی خودم. ببخشید که من انقدر دیر میام و دوستای خوبم رو منتظر گذاشتم! ولی خوب عذر مامان موجه بوده و این چند روزه زیاد نمیتونست پای کامی بشینه! ولی نظرات رو اومد خوند و چشماش از محبت شما اکشی شده بود. از همه شما دوستای مهربون که اینجا جویای حالمون بودین و دوستای گلی که اس ام اس دادین و تماس تلفنی گرفتین واقعا ممنونیم. خیلی دوستتون داریم. دیروز 11 تیر ماه تولد 3 سال و هفت ماهگی من و همین طور 7 روزگی داداش کوچولوم بود. من مامان رو میبخشم که نتونست برام کیک بپزه! من خیلی از حضور داداشم توی خونه خوشحالم تو همین چند روزه کلی به مامان تو نگهداریش کمک دادم و مثل همیشه ...
11 تير 1391

خبر خوش (داداش کوچولوم به دینا اومد)

سلام دوست جونای خوبم.یه خبر خوش براتون دارم. آخ جونم جون بالاخره داداشی نازم به دینا اومد. الان حدود یک ساعتی هست که از پیش داداش کوچولو و مامان پاتمه برگشتم.خدا را شکر حال هر دوشون خوبه وسالم هستند.البته مامان پاتمه به خاطر بخیه هاش یه کمی درد داره و باید امشبو با داداشی تو بیمارستان بمونه .از همه شما که برامون دعا کردید ممنونیم. از خاله نازنین هم به خاطر تماس تلفنی خیلی خیلی ممنونیم. اینم چندتا عکس  تک نفره از داداش آ (این شکلک آخریه از طرف مامان پاتمه بود.):             ...
5 تير 1391

نی نی توی راهه!!

سلام سلام صد تا سلام. در راستای پستی که حذف شد: مامان باز هم از وبلاگ من برای ارتباط با دوستاش استفاده کرد و یه پست گذاشت. شما هم که حسابی با تعریف هاتون بهش انرژی مثبت دادین و کلی خوشحالش کردین. این وسط چند تا از دوستای خوب درخواست رمز کرده بودن که متاسفانه مامان خیلی دیر نظرات رو دید و الانم دیگه چون معلوم نیست سری بعد کی بیاد سراغ وبلاگم پست قبلی حذف شد. از دستمون دلگیر نشین. دوستتون داریم به نظر من که همچین آش دهن سوزی هم نبود اون پسته!! مامانم دیروز رفته پیش دکتر و برای 5 تیر ماه نوبت سزارین براش زدن. من زیاد از تاریخ و اینا سر در نمیارم همین قدر میدونم که دیگه چیز نمونده انتظارمون سر بیاد و داداش کوچولو بیاد پیشمون....
28 خرداد 1391

تولد آقا جون + روز پدر + حرف های دیگه!!!

سلام دوستای خوب من. چکار میکنین با گرمی هوا؟ یه هو هوا از این رو به اون رو شد!! و ما که تا دیروز از سردی هوا مینالیدیم حالا اسیر گرمای زیاد شدیم!! اصلا هوای بهاری امسال خبری ازش نبود! اگه از حال ما بپرسین، من و مامان و بابا و داداشی حالمون خوبه. داداشی این روزا با جدیت داره تو شکم مامان ورجه وورجه میکنه! جوری که گاهی مامان یه هو از یه تکون شدید جا میخوره و آخش میره هوا، این جور مواقع من شروع میکنم به دعوا کردن داداشی!! بهش میگم دِ!! بچه آروم باش مامانم رو اذیت نکن!!   11 خرداد تولد 42 ماهگی من بود ولی این بار یه مناسبت دیگه هم وجود داشت که باعث شد کیکی که مامان پخت واسه من نباشه! 11 خرداد تولد 85 سالگی آق...
14 خرداد 1391

دلبرم دلبر ......

سلام. امیدوارم حال همه دوستان خوب باشه. هر چقدر بزرگتر میشم احساسات ،  عواطف و علایق من بیشتر شکل میگیرن و این احساسات این روزها به شدت هر چه تمامتر دخترونه و لطیف هستند! شدیدا رویایی شدم و وقتی حواسم نیست و واسه خودم دارم راه میرم هر کی منو ببینه فکر میکنه دارم روی ابرها قدم میذارم! از بس احساسی و لطیف و اکثرا روی پنجه پا با ناز و عشوه راه میرم!! به شدت به کارتون علاقمند شدم البته از هر نوع کارتونی که ذره ای خشونت توش باشه بیزارم! و میگم اینو دوست ندارم این کارتون آدم بد توش هست یا مثلا میگم این خیلی پسرونه است! از کلمه عاااااشق چیزی  هستم این روز ها زیاد استفاده میکنم!! (عااااااااشق با همین کش...
28 ارديبهشت 1391

قصه دست های من و مامان

سلام دوستای مهربونم. تو این مدت که مامانی دلش چاق شده من یه چیزی فهمیدم! دیدین از همون روز اولی که یه خانوم میفهمه داره مادر میشه و نی نی توی دلش داره بی اختیار همیشه دستش رو روی شکمش میذاره؟ وقتی میترسه ..... وقتی خوشحاله ..... وقتی غمگینه ..... وقتی میخنده! خلاصه توی تموم لحظه هاش دستش رو میذاره روی شکمش! شاید این اولین بار باشه که نی نی میفهمه دو تا دست مهربون هست که قراره همیشه و همه جا، توی هر حس و حالی ازش حمایت کنه. و وقتی نی نی دنیا میاد، تازه میفهمه چقدر به وجود این دو تا دست مهربون احتیاج داره.   دستای مامان ها همیشه حامی ما بچه ها بودن. کاری هم به سن نداره! بزرگ هم که میشیم حتی وقتی خو...
23 ارديبهشت 1391

یک متر آویسا!!

سلام دوستای مهربونم اول تشکر بابت تبریک سالگرد وبلاگ و تعریفاتی که از قالب شد مرسیییییییییی و اما الان یک عدد آویسای 41 ماهه یک متری و 16 کیلویی با شما صبحت میکنه! بعد از مدت های بسیار زیاد! یه سر رفتیم مرکز بهداشت و بعد از اینکه کلی بهمون غر زدن که چرا دیر به دیر میاین (بین خودمون بمونه که الان هم برای به گردش افتادن پرونده واسه واکسن های نی نی رفتیم! )  من رو وزن کردن و قدم رو اندازه گرفتن! هر چند توی خونه هم ما همیشه قد و وزن رو خودمون اندازه میگیریم! ولی الان که قدم سه رقمی شده خیلی احساس ابهت بهم دست داده! (مامان میگه از دوستایی هم سن و سالت بپرس ببین قدت کوتاه نیست؟؟ ) البته من شربت زینک میخورم تا قدم بلند بشه...
16 ارديبهشت 1391