آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

آویسا کوچولو

وقتی هیچ چیز عنوان ندارد!!!!!

من نمیدونم مامان چشه!!! میگه حال و حوصله نداره!!! تازه میگه وقت هم نداره!!! منم گفتم به من چه؟؟؟ به هر حال باید ببلاگ من آپ بشه. نمیشه که انقدر از دوستای خوبم دور باشم. اینه بهش گفتم بهونه نیار و چند تا عکس خوشمل از من بذار  تا خدای نکرده در دیوار ببلاگمون گرد و خاک نگیره!!   این روزا یکی از دلمشغولی های خانمانه!!! ام آرایش کردنه!!!! قبل از بیرون رفتن از خونه حتما باید نیم ساعتی جلوی آینه میز آرایشم که داج علی برای تولد یک سالگیم خریده بود بشینم و آرایش کنم!! بعد هم کلی نااز و عشوه جلوی مامان و بابا میام و هی می پرسم خوشگل شدم؟ خدا میدونه چه دلبری میکنم.       چند روز پیش اینجا ع...
6 مرداد 1390

این روزهای ما

سلاااااااااام. عید همگی و تولد امام زمانمون مبارک ما دلمون برای شما تنگ شده. بابت همه ابراز لطف ها و مهربونی هاتون یه دنیا ممنون. بابت همه رای هایی که به من دادین هم یه دنیا ممنون. انقدر وقتی کامنت ها ی شما رو میخوندیم خوشحال بودیم که دیگه برنده شدن برامون مهم نیست. مهم اینه که من این همه دوست مهربون و خوووب دارم. این روزا یه کم برنامه هامون در هم ریخته اس!!!  بذارین یه روزمون رو براتون شرح بدم: صبح وقتی من هنوز خوابم مامان و بابا منو میذارن خونه یکی از مامان جون ها و میرن سر کار! من هر روز که بیدار میشم بهونه مامان رو میگیرم. دیروز به مامان جون شیرین گفتم: آخه چند بار باید بگم که من دوست ندارم مامانم بره سر...
26 تير 1390

آویسا در جشنواره

سلام ممنون که جویای احوال ما بودین من خیلی بهترم. و مامان هم کم کم بهتر میشه! زیاد نگرانش نباشین من و بابایی مباظبشیم! مامانم 2 ماه پیش بنا بر پیشنهاد چند تا از دوستان عسک منو واسه مجله سیب سبز فرستاد و بالاخره تو این شماره من توی جشنواره کودک بودم حالا برای برنده شدن به کمک شما دوستای خوبم احتیاج دارم پس بدویین موبایل هاتون رو بدارین بیاین و کد عکس من رو اس ام اس کنین! با هر چی موبایل دم دستتونه بفرستیناااااااااااااا باشه؟ دوستتون دارم لطفا کد 1963 رو به شماره 20001124 ارسال کنید پی نبشت: بعضی از دوستای خوبمون کامنت گذاشتن و گلایه کردن. به خدا ما به دوستی با شما افت...
17 تير 1390

من و بیماری

سلام ما باز هم چند روزی نبودیم. امیدوارم تو این مدت به همه شما خوش گذشته باشه راستش به ما که چندان خوش نگذشت!! آخه من مریض بودم. گلاب به روتون بی ادبیه اس.هال داشتم!! اونم از نوع شدید خیییلی بد بود واقعا اذیت شدم  هیچ چیزی نمیخوردم و کلی لاغر شدم.  الان خدا رو شکر خیلی بهتر شدم!  ولی نفهمیدیم دلیل این مرضی میکروب و ویروس بود یا دندون های جدیدم و یا گرمی بیش از اندازه هوا روز 11 تیر هم که تولد 31 ماهگیم بود مریض بودم و حال و روز خوشی نداشتم. مامان برام یه عروسک هدیه خرید. اسمش رو گذاشتم سپهر و فعلا تا اطلاع ثانوی رقیب عباس حساب میشه! لوازم پزشکی هم داره و من کلی احساس دکتر شدن بهم...
13 تير 1390

ما هستیم

سلام دوستای گل و ناز من طاعت ها و عبادت هاتون قبول حق باشه. اگه بدونین چقدر دلم برای همتون تنگ شده. دیگه وقتی میام وبلاگ های شما انگار احساس غریبی میکنم!!! ولی دیگه چیزی نمونده!!! تابستون که تموم بشه کار مامان هم خیلی کمتر میشه. با دست پر و کلی عسک اومدم پیشتون. ماه رمضون کم کم داره تموم میشه. به من یکی که خیلی خوش گذشت!! همش به مهمونی رفتن بودم! و خیلی عادت کردم امروز صبح همین که بیدار شدم به مامان میگم امشب کجا میریم؟  اینم عسک من قبل از یکی از مهمونی های افطار: (شیوه جدید در آورن لج مامان اینه که موقع عکس گرفتن لب هامو کج و کوله کنم!!! خیلی جواب میده و حال مامانی گرفته میشه!!! )   ...
6 تير 1390

روزهای داغ ما

سلام چقدر هوا گرمه دارم تبخیر میشم!!! ای بمیری بلاگفا که آخرش مامان منو دق میدی!!! دیگه اف 8 هم کارساز نیست و کد امنیتی نمیاد که نمیاد!!! ببخشید دیگه دوس جونا به خدا ما اومدیم و خوندیمتون ولی برای بعضی از دوستان نشد کامنت بذاریم کلاسهای تابستونی مامان شروع شده. 6 تا کلاس داره و هر روز از ساعت 7 و نیم صبح تا 1 و ربع باید بره آموزشگاه. اینه که دیگه کمتر میتونه بیاد نت و واقعا از اینکه شاید نشه بهتون سر بزنیم معذرت میخوایم. من این دو روز خونه مامان جونم بودم. (مامان بابایی) دلم برای  مامان تنگ میشه و همش بهونه میگیرم! میگم مامان ها نباید برن سر کار!! باباها باید برن! انقده شیرین شدم که مامان نمیدونه ا...
6 تير 1390

دَدَرنامه 3 (شمال)

سلام دوستای خوبم ما به سلامتی برگشتیم. ممنون که توی نبودمون بهمون سر زدین. با کلی عسک اومدم خاطرات سفرمون رو براتون بگم. روز پنج شنبه سفر ما وقتی شروع شد که هنوز هوا تاریک بود. من و ویدا (دخمل عمه جونم) روی صندلی عقب ماشین ما بودیم و عمه عزت و عمو سعید و عمو مهدی و خاله سمیه هم تو ماشین خودشون. خلاصه  صبحانه رو دلیجان خوردیم و ناهار رو کرج. اینجا رو میگن سد کرج؟؟؟ اولین شب رو توی یه ویلا توی کلاردشت موندیم. جای همه خالی هوای کلاردشت واقعا خنک و عالی بود. این عسک های کلاردشت:         فرداش رفتیم نمک آبرود و برای دو روز آینده اونجا ...
1 تير 1390

تقدیم به همه باباهای مهربون

پدر راه تمام زندگیست ، پدر تکیه گاه خستگیست،   پدر دلخوشی همیشگیست   الان که این مطلبرو میخونین ما احتمالا توی راه هستیم و داریم میریم به سمت شمال ولی دلمون نیومد یه همچین روز زیبایی مطلبی توی وبلاگ نداشته باشیم اینه که دیگه مامان زرنگی کرد! امروز تولد امام علی (ع) و روز بابایی های مهربونه. خدا سایه همه بابایی ها رو برای بچه هاشون نگه داره. همه با هم بگین آمین ما کادومون رو زودتر به بابایی دادیم! البته اصلا قابلش رو نداشت. ................................... مامان خیلی دوست داشت که یه روز کنار یه گنم زار از من عکس بگیره و بابایی مهربون هم که همیشه دنبال برآو...
26 خرداد 1390

خاطرات این چند روز

سلام دوستای مهربونم. ببخشید چند وقتی نبودیم و ممنونم که به یادمون هستین. مامانی سرش یه مقدار شلوغ بود! ولی الان با کلی عسک جدید اومدیم. ممممممممم بذار ببینم  از کجا تعریف کنم... آهان از تعطیلات گذشته ( که  ما جایی نرفتیم و خونه نشین بودیم! )فقط یه روزش رفتیم  خونه مامان جون شیرین و هامان گلی اینا هم بودن. مهسا جون هم تازه از تهران اومده بود و کلی از دیدنش خوشحال شدیم! البته اون از دیدنه من خوشحال تر شد!!! خوب بذارین عسک های اون روز رو بذارم براتون: این زاویه عکس پیشنهاد بابایی بود: اینم من کنار در پارکینگمون. موهامو دارین؟  (کفشهام همونایی هستن که تو پست قبل گفتم! ) اینجا...
22 خرداد 1390