آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آویسا کوچولو

این روزهای ما

1390/4/26 15:21
نویسنده : مامان پاتمه
197 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااام.قلب

هوراعید همگی و تولد امام زمانمون مبارکهورا

ما دلمون برای شما تنگ شده.گریه بابت همه ابراز لطف ها و مهربونی هاتون یه دنیا ممنون.قلب بابت همه رای هایی که به من دادین هم یه دنیا ممنون. انقدر وقتی کامنت ها ی شما رو میخوندیم خوشحال بودیم که دیگه برنده شدن برامون مهم نیست. مهم اینه که من این همه دوست مهربون و خوووب دارم.بغل

این روزا یه کم برنامه هامون در هم ریخته اس!!! هیپنوتیزم بذارین یه روزمون رو براتون شرح بدم:

صبح وقتی من هنوز خوابم مامان و بابا منو میذارن خونه یکی از مامان جون ها و میرن سر کار! من هر روز که بیدار میشم بهونه مامان رو میگیرم. دیروز به مامان جون شیرین گفتم: آخه چند بار باید بگم که من دوست ندارم مامانم بره سر کار؟؟؟عصبانی

خلاصه تا ظهر پیش اونا میمونم و ناهار میخورم, مامان و بابا ساعت حدود 2 میان دنبالم میریم خونه و تا اونا ناهار بخورن و منو بخوابونند آخشده ساعت 3 و نیم. اونا هم یه کم استراحت میکنن و بعد از ظهر هم مامان باید به کارهای خونه برسه و ناهار فردا رو بپزه خلاصه تا به خودش میاد ساعت 11 شده و دیگه از خواب نمیتونه خودش رو نگه داره! خمیازهو میخوابیم. خلاصه خیلی چیزا از برنامه هر روزمون کم شده! که یکیش هم نت گردی هستش!! گریه و حتی مامانی از عشقش!!! که همون دوربینش هست هم خیلی دور شده!!!چشمک

دعا کنین مامانم دیگه نره سر کار تا دل من شاد بشه!خیال باطل

------------------------------------------------------

چند روز پیش عباس رو بغل کرده بودم و براش میخوندم: آی قربونش آی قربونش...... معلومه من قربونش!!! همه کلا قربونش!!!

نمیدونم چرا مامان یه هو سر رسید و انقدر فشارم داد تا جیغم در اومد!  عکس العمل هاش پیش بینی نشده است کلا!!! منتظر

یا مثلا وقتی دارم آروم برای خودم میخونم: همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... چرا باید منو بچلونه آخه؟منتظر

چند روز پیش یه حشره کوچولو تو پله خونه دیدم مامان رو صدا زدم و گفتم مامان بیا اینو ببین چقدر وشنحناکه!!! vashnahnak به زبون آدم بزرگ ها میشه وحشتناک!

------------------------------------------------------

روز 5 شنبه 23 تیر یکی از دوستای مامان ما رو دعوت کرده بود خونش. تعدادی از دوستای دوره دبیرستان مامان رو دعوت کرده بود. مامان با یکی دوتا شون هنوز رابطه داره ولی بقیه رو از دوره دبیرستان دیگه ندیده بود!!! جاتون خالی بود ببینین چه ذوقی میکردن وقتی بعد از این همه سال دوستشون رو مثلا بچه به بغل میدیدن!!نیشخند

این عسک من و ساجده جون (سمت راست من) و حورا جون (سمت چپ من)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)