آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

آویسا کوچولو

آغاز یک سال جدید

1391/1/14 11:14
نویسنده : مامان پاتمه
548 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوست جونای گل و گلابم. حالتون خوبه؟قلب

تعطیلات نوروز 91 هم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم گذشت و دوباره روند عادی زندگی شروع شد.چشم

امیدوارم تعطیلات خوبی رو گذرونده باشین و حسسسابی بهتون خوش گذشته باشه.بغل

امسال بهار اینجا خیلی بهار نبود!‌یعنی اینکه هوا واقعا سرد بود و آدم حس میکرد وسط چله زمستونه!! استرس

چند روز اول عید هم که طبق معمول هر سال ما به مهمونی رفتن و پذیرایی از مهمونامون مشغول بودیم که البته به مذاق من بسیار خوش اومده بود نیشخندو تا از یه خونه میومدیم بیرون میگفتم بریم یه جای دیگه مهمونی!! نیشخندیا وقتی مهمونی میرفت از خونمون فورا میپرسیدم الان دیگه کی میاد خونمون!خیال باطل

و روز دوم عید هم به حرف مامان و بابا گوش نکردم وقت تماموقت تمامو زیادی گز و شیرینی خوردم!نیشخند واسه همین شبش دلم شدید درد گرفت گریهو آخر سر هم گلاب به روتون حالم بد شدسبز.........خجالت تا بالاخره خوابم برد!  خواب

ولی خوب در کل .....از خود راضی

دخملی بودم نمونه و تحسین برانگیز! همه دوستم داشتن و کلی خاطرخواه داشتم!‌ خیال باطلکلی هم اجتماعی شده بودم و واسه همه شعر میخوندم! عینک

بریم سراغ عکس های عید.هورا البته قبلش باید یه مقدار توضیح بدم! امسال عکس هامون زیاد مثل قبل متنوع نیست! واسه اینکه من بازیگوش تر از قبل بودم و وقتی میرفتیم مهمونی میخواستم بازی کنم و حوصله عکس نداشتم مامان خانوم هم لطف کرد و دوربین به دست مسئول عذاب بنده نشد!! اوهو توضیح بعدی هم اینکه معمولا تو پست بعد از تعطیلات عکس از مامان و بابا داشتیم ولی امسال نداریم! ناراحتتنها دلیلشم اینه که عکس خوشگلی گرفته نشده!!ناراحت

 

خوب این عکس هفت سین که مامان برام درست کرد و من حسابی براش ذوق کردم!زبان

 

 

این چند تا عکس رو هم یه روز عصر که من و مامان حوصله مون سر رفته بود گرفتیم!!عینک

 

 

 


اینم عکس گوشباره های جدیدم که شلک آدم برفیه و هر کس رو میبینم اول گوشباره هام رو نشون میدم!!نیشخند

 توی تعطیلات عید اتفاق خوب دیگه ای که برامون افتاد این بود که یکی از دوستای خوب وبلاگیمون اومدن شهر ما. خیال باطلخاله فهیمه و پرهامقلب جون با هم یه جایی توی شهر قرار گذاشتیم متاسفانه پرهام جون توی راه خوابش برده بود و حسابی تو ذوق من خورددل شکسته و واسه همینم کلی نق نق کردم و مامان رو خجالت دادم! خجالتولی مامان با دیدن خاله فهیمه کلی ذوق زده شد.خیال باطل و بابایی هم حسابی با بابایی پرهام دوست شدمژههر چند متاسفانه اونها دعوتمون رو قبول نکردن و باید میرفتند ناراحتو ما از اینکه نتونستیم توی خونه ازشون پذیرایی کنیم خیلی ناراحت شدیمناراحت ولی باز هم دیدن دوستای خوبمون خیلی کیف دادقلب

روز 11 فروردین که من 40 ماهه شدم از صبح تا شب یکریز باد و بارون اومد آخو مامان و بابا نتونستند نقشه هاشون که بردن من به پارک و گردش بود عملی کنن! دل شکسته

ولی به جاش 12 و 13 فروردین از صبح رفتیم گردش و کلی خوش گذروندیم. عینکامسال هر دو روز رو با خانواده بابایی رفتیم گردش.

از روز 12 فروردین عکسی نداریم .ناراحت 13 به در رفتیم تو باغ عمه زهرا  اینم عکس های روز 13 به درمژه

بابا قلببرام بساط خاک بازی راه انداخت و خودش هم کلی باهام بازی کرداز خود راضی

اینم آویسا کابوی نیشخند

 بای بایماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عمه آتنا
15 فروردین 91 13:39
mashala kheili naze:-*