آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

آویسا کوچولو

تولد آقا جون + روز پدر + حرف های دیگه!!!

سلام دوستای خوب من. چکار میکنین با گرمی هوا؟ یه هو هوا از این رو به اون رو شد!! و ما که تا دیروز از سردی هوا مینالیدیم حالا اسیر گرمای زیاد شدیم!! اصلا هوای بهاری امسال خبری ازش نبود! اگه از حال ما بپرسین، من و مامان و بابا و داداشی حالمون خوبه. داداشی این روزا با جدیت داره تو شکم مامان ورجه وورجه میکنه! جوری که گاهی مامان یه هو از یه تکون شدید جا میخوره و آخش میره هوا، این جور مواقع من شروع میکنم به دعوا کردن داداشی!! بهش میگم دِ!! بچه آروم باش مامانم رو اذیت نکن!!   11 خرداد تولد 42 ماهگی من بود ولی این بار یه مناسبت دیگه هم وجود داشت که باعث شد کیکی که مامان پخت واسه من نباشه! 11 خرداد تولد 85 سالگی آق...
14 خرداد 1391

دلبرم دلبر ......

سلام. امیدوارم حال همه دوستان خوب باشه. هر چقدر بزرگتر میشم احساسات ،  عواطف و علایق من بیشتر شکل میگیرن و این احساسات این روزها به شدت هر چه تمامتر دخترونه و لطیف هستند! شدیدا رویایی شدم و وقتی حواسم نیست و واسه خودم دارم راه میرم هر کی منو ببینه فکر میکنه دارم روی ابرها قدم میذارم! از بس احساسی و لطیف و اکثرا روی پنجه پا با ناز و عشوه راه میرم!! به شدت به کارتون علاقمند شدم البته از هر نوع کارتونی که ذره ای خشونت توش باشه بیزارم! و میگم اینو دوست ندارم این کارتون آدم بد توش هست یا مثلا میگم این خیلی پسرونه است! از کلمه عاااااشق چیزی  هستم این روز ها زیاد استفاده میکنم!! (عااااااااشق با همین کش...
28 ارديبهشت 1391

قصه دست های من و مامان

سلام دوستای مهربونم. تو این مدت که مامانی دلش چاق شده من یه چیزی فهمیدم! دیدین از همون روز اولی که یه خانوم میفهمه داره مادر میشه و نی نی توی دلش داره بی اختیار همیشه دستش رو روی شکمش میذاره؟ وقتی میترسه ..... وقتی خوشحاله ..... وقتی غمگینه ..... وقتی میخنده! خلاصه توی تموم لحظه هاش دستش رو میذاره روی شکمش! شاید این اولین بار باشه که نی نی میفهمه دو تا دست مهربون هست که قراره همیشه و همه جا، توی هر حس و حالی ازش حمایت کنه. و وقتی نی نی دنیا میاد، تازه میفهمه چقدر به وجود این دو تا دست مهربون احتیاج داره.   دستای مامان ها همیشه حامی ما بچه ها بودن. کاری هم به سن نداره! بزرگ هم که میشیم حتی وقتی خو...
23 ارديبهشت 1391

یک متر آویسا!!

سلام دوستای مهربونم اول تشکر بابت تبریک سالگرد وبلاگ و تعریفاتی که از قالب شد مرسیییییییییی و اما الان یک عدد آویسای 41 ماهه یک متری و 16 کیلویی با شما صبحت میکنه! بعد از مدت های بسیار زیاد! یه سر رفتیم مرکز بهداشت و بعد از اینکه کلی بهمون غر زدن که چرا دیر به دیر میاین (بین خودمون بمونه که الان هم برای به گردش افتادن پرونده واسه واکسن های نی نی رفتیم! )  من رو وزن کردن و قدم رو اندازه گرفتن! هر چند توی خونه هم ما همیشه قد و وزن رو خودمون اندازه میگیریم! ولی الان که قدم سه رقمی شده خیلی احساس ابهت بهم دست داده! (مامان میگه از دوستایی هم سن و سالت بپرس ببین قدت کوتاه نیست؟؟ ) البته من شربت زینک میخورم تا قدم بلند بشه...
16 ارديبهشت 1391

سه سال میگذرد

سلام فردا هفتم اردیبهشت ماهه. و درست 3 سال از اولین پستی که توی این وبلاگ نوشتیم میگذره! 3 ساله که اتفاقات خوب و بد زندگیم رو اینجا ثبت کردم گاهی اوقات وقتی مامان آرشو وبلاگ رو مرور میکنه زمان از دستش خارج میشه! دوست داره ساعت ها بشینه و لحظه لحظه خاطرات بزرگ شدن من رو دوباره مرور کنه! و لذت ببره. فرقی نداره چه جوری! توی بلاگفا یا اینجا یا هر جای دیگه! گاهی پررنگ و گاهی کمرنگ! مهم اینه که بودیم و نوشتیم. وبلاگ من تبدیل شده به یه جای مهم و دوست داشتنی واسه مامان که هیچ وقت خیال حذف کردن یا حتی رها کردنش به ذهنش خطور نکرده. وبلاگ من شده وسیله ارتباط با خیلی ها. خیلی خیلی دوستای خوب و صمیمی اینجا داریم. از همه...
6 ارديبهشت 1391

آویسا و باباش

یه سلام شاده شاد آخرین روزها فروردین واسه من و مامان همیشه قشنگه     آخه تولد بابا حمید جونه امروز من و مامان بابایی رو با یه جشن کوچولوی سه نفره .... ببخشید چهار نفره! سورپرایز کردیم. بابایی فکر کرده بود من و مامان تولدش رو یادمون رفته!! ولی از سر کار که اومد غافلگیر شد. آخه مگه میشه روز به این مهمی از خاطرمون بره؟ این کیک تولد که هنر دست مامانه! بهش نخندین طفلکی تازه کاره! منم کلللی کمک دادم   اینجا دارم به بابایی میگم بیا با هم فوت کنیم   اینجام واسه بریدن کیک کمکش میکنم وقتی بابایی توی خونه است  همش سر به سر من میذاره و با هم بازی و جیغ و داد و...
29 فروردين 1391

بوی بهار

سلام دوستای خوبم. بابت تبریک های قشنگ سال نو باز هم از همه شما ممنونم. همونطور که گفتم اینجا زیاد خبری از بهار نبود! و هوا به شدت سرد بود! و این وسط بیشتر از همه به مامانی سخت گذشت چون به شدت سرماییه و من و بابا مثل اون نیستیم!! الان ولی چند روزه که هوا بهتر شده یواش یواش بوی بهار داره به مشاممون میرسه و این وسط من خیلی خوشحالم چون مدتهاست هر چقدر از توی ماشین چشمم به پارک میافته با حسرت میگم وقتی هوا گرم شد منو بیارین پارک!! دیروز عصر با مامان و بابا رفتیم پارک اون ها از قدم زدن توی هوای بهاری لذت بردند و من هم از سه چرخه سواری.   اینم چند تا عکس خوشگل:        ...
19 فروردين 1391

آغاز یک سال جدید

سلام به همه دوست جونای گل و گلابم. حالتون خوبه؟ تعطیلات نوروز 91 هم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم گذشت و دوباره روند عادی زندگی شروع شد. امیدوارم تعطیلات خوبی رو گذرونده باشین و حسسسابی بهتون خوش گذشته باشه. امسال بهار اینجا خیلی بهار نبود!‌یعنی اینکه هوا واقعا سرد بود و آدم حس میکرد وسط چله زمستونه!! چند روز اول عید هم که طبق معمول هر سال ما به مهمونی رفتن و پذیرایی از مهمونامون مشغول بودیم که البته به مذاق من بسیار خوش اومده بود و تا از یه خونه میومدیم بیرون میگفتم بریم یه جای دیگه مهمونی!! یا وقتی مهمونی میرفت از خونمون فورا میپرسیدم الان دیگه کی میاد خونمون! و روز دوم عید هم به حرف مامان و بابا گوش نک...
14 فروردين 1391

یه سلام کوشولو!

سلامم یه سلام نو و تازه توی یه سال جدید. خوش میگذره؟ سال خوبی رو شروع کردین؟ به ما که داره خوشش میگذر ه ولی خیییلی زوددد میگذره ها!!!   اومدم فقط یه تاریخ خوشگل رو اینجا ثبت کنم و برم!!   امروز من 3 سال و 3 ماه و 3 هفته و 3 روزه شدم!   برای همتون دعا میکنم تا  3333 تا آرزوی خوشگلتون برآورده بشه! ...
6 فروردين 1391

خداحافظ 1390

سلام دوستای خوبم. تا چند ساعت دیگه سال 1390 تموم میشه و وارد یه سال جدید میشیم. 1390 یه سال پر از خاطره بود. اتفاقای خوب و بد زیادی برای همه ما توی این سال رخ داد و حالا با همه خوبی ها و بدی هاش داره میره که برای همه خاطره بشه. سال 90 برای ما خیلی بد شروع شد! مامان میگه شاید 90 تنها سالی بوده که براش با چشم گریون تحویل شده! و اگه یادتون باشه دلیلشم حادثه برای علی بود که خدا رو هزار مرتبه شکر به خیر گذشت. برای ما درسته که با اشک شروع شد ولی در کل سال زیبا و خوبی بود. مهمترین اتفاق این سال برامون این بود که فهمیدیم داریم 4 نفر میشیم. داد اش کوچولوی من هدیه زیبایی بود که تو این سال خدا به ما داد و الان آرزو ...
29 اسفند 1390