آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

آویسا کوچولو

دکتر خوب

سلام داج علی و خاله لیلا مرسی باسم نظر داده بودین!! همش تقصیر مامانیه که شما رو یادش رفته بود بنویسه!! من بهش هی گفتم مامانی اون شب داج علی نبود ولی نمیدونم چرا نوشته همه دایی ها بودن!!!!! دووووستون دارم. مامانی نمیومد باسم وبلاگم رو آپ کنه!!! همش میگفت کار دارم کار دارم!! تا اینکه من خوابیدم و گذاشتم کاراش رو انجام بده و بیاد وبلاگم رو آپ کنه! روز یک شنبه قرار بود منو ببرن دکتر! بابایی میگفت میریم پیش یه دکتر خوب! وقتی من ساکت میخوابم و باسه خودم بازی میکنم مامانی میگه آفرین دخمل خوب! پس حتماً این دکتر هم یه گوشه خوابیده باسه خودش بازی میکنه!!! که بهش میگن دکتر خوب!!! وقتی داشتیم میرفتیم من تو راه خوابم برد ...
16 ارديبهشت 1388

روز معلم

سلام دیروز وقتی بابایی اومد من و مامان لباس پوشیدیم و با بابایی رفتیم یه جایی که بهش میگفتن گلخونه!! مامانی میگفت روز معلمه و میخوایم واسه خاله یه گل بخریم! ولی گل نخریدن که! شبیه درخت بود ولی کوشمولو فکر کنم نی نی درخت بود!! بعدش من و مامانی رفتیم خونه خاله! مهسا جون همش با من بازی میکرد خیلی کِف داشت! به من میگفتن سرسری کن بعد وقتی من سرم رو تکون میدادم زوق میکردن!!!! این بازیو تازه یاد گرفتم! خیلی باحاله! مهسا جون باسم یه عروسک گنده آورد از من بزرگ تر بود!!! خیلی نرم بود من دوست داشتم رو پاهاش لالا کنم!   شب شام پیتزا خوردن نامردا بازم به من ندادن!!! مهسا جون همش میگفت بذار مامانت بخور...
13 ارديبهشت 1388

لاله های باجگون

سلام دیروز صبح مامانی منو بیدار کرد و شروع کرد هِی به من لباس پوشوند! داشتم خفه میشدم. اول صُبی ببین چه جوری اصاب آدم رو خورد میکنندا!!! بعدش با بابایی و بابابزرگ و مامان بزگ سوار ماشین شدیم خیلی راه رفتیم من دیگه خوابم برد وقتی بیدار شدم یه جایی بودیم که پر از درخت بود ولی اسمش پارک نبود باغ بود!! عمه شهلا و عمه عزت هم بودند. موقع ناهار یه بوهای خوش مزه‌ای میومد ولی معلوم بود که مامان نمیخواست به من از اونا بده چون قبل ناهار فوری به من شیر داد!!! منم انقدر گریه زاری کردم تا نذاشتم ناهارشون رو بخورن!!! بعد از ناهار خوابیدم وقتی بیدار شدم بابایی داشت میگفت بریم لاله‌های باجگون ببینیم!! ن...
12 ارديبهشت 1388

عارف

سلام دیروز صبح آقا جون اومد دنبال من و مامانی و ما رو برد خونه خودشون. عصرش قرار بود آقا جون اینا برن مشهد. خونه مامان جون که بودیم دختر عمه مامانی اومد اونجا یه پسر داشت که مثِ من کوشمولو بود. اسمشم عارف  بود. عارف موبالِ مامانم رو برداشته بود فکر تَرده موبال اسباب بازیه!!!!  مامان باسش آهنگ ساسی مانکن گذاشت!!! میخواستم به مامانی بگم دهه!! این آهنگا مال منه باسه کسی نذار!!! بعدش منو گذاشتند کنار عارف و عکس گرفتند زیر چشمی یه نگاه بهش تَردم به زبون بچه کوشمولوها بهش گفتم دیگه نبینم موبالِ مامانمون رو برداریاااا!!!! عصرش که مامان جون اینا رفتند بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونمون. ...
11 ارديبهشت 1388

پارک

سلام دیروز همش از صبح با مامانی تهنا بودیم  خیلی حوصلم سر رفته بود و دلم هم باسه بابایی تنگ شده بود. وقتی بابایی اومد ما رو برد پارک. خیلی قشنگ بود یه چیزای خیلی درازی بود که بهش میگفتن درخت! من تا حالا درخت ندیده بودم! یه عالمه چیزای سبز به درختا بود! خیلی کِف داشت بابایی منو میبرد بالا نزدیک درختا. بعدش رفتیم یه جایی مامان گفت بچمو تاب سرسره هم ببریم! خیلی قشنگ بود . مامانی و بابایی باسه خودشون بستنی خریدن و خوردن خیلی نگاه تَردم این بار مامانی دلش سوخت و گذاشت یه کم مزه کنم. شیرین بود ولی خیلی یخ بود لبم یخ تَرد!!! وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه مامانی رانندگی تَرد من ترسیده بودم آخه تا حالا ندیده بودم ران...
10 ارديبهشت 1388

حموم

سلام   راضی جون مرسی باسم نظر دادی. منم دلم می‌خواد شما رو ببینم! دیروز عصر مامان جون شیرین اومدن خونمون خیلی خوشال شدم چون مامان جون همش منو بغل میکنه و باهام بازی میکنه . مامان بزرگ هم که طبقه پایینه همین طور وقتی میاد همش با من بازی میکنه.  ولی الکی خوشال شدم چون شنیدم مامانی داشت به مامانش میگفت من میرم حموم بهداَ شما آویسا رو بیارین بشورمش! همش نگران بودم من از حموم خیلی میترسم! رو سرم شامپو میمالن که خیلی تخل و بد مزه است!! تازه انقدر آب میریزن روم من همش میترسم غرق بشم!!  خلاصه انقدر تو حموم گریه کردم که وقتی اومدم بیرون از خستگی لالا کردم. پیش خودمون بمونه ...
9 ارديبهشت 1388

بدون عنوان

سلام   مهسا جون مرسی که اومدی باسَم نظر دادی. منم تو رو خیلی دوس دارم! همش باسه تو میخندم تا بدونی بیشتر از همه دوست دارم!! خیلی دلم میخواد همش بیام خونتون ولی مامانی منو نمیاره!! دیروز  با مامانی و بابایی سوار ماشین شدیم. من از ماشین خیلی خوشم میاد خیلی کِف میده توش لالا کنی! لالاکردم یه هو یه نفر دست گذاشت رو صورتم چشمامو که باز کردم دیدم یه آقاهه با لباس سفید یه ذره بین گرفته دستش و به من نگاه میکنه!!! درسته که من آویسا کوشمولو هستم ولی دیگه نه اِنقدر که باسه دیدنم ذره بین بردارند. آقاهه داشت به مامانی میگفت صورتش خیلی بهتره!! آهاااااااا یادم اومد این همون آقاییه که مامانم میگفت آقای دکتر!! باسه ص...
8 ارديبهشت 1388

به نام خدا

الان 4 ماه و 25 روزه که من وارد دنیای آدم بزرگا شدم! اسم من آویسا است یعنی این اسمیه که مامانی و بابایی واسم انتخاب کردند. از امروز میخوام خاطراتم رو توی وبلاگم بنویسم ولی چون که خودم خیلی کوشمولوام و سواد ندارم قدم هم به کامپیوتر نمیرسه مامانی واسم مینویسه!! یه روز وقتی خودم بزرگ شدم دنباله خاطراتم رو خودم مینویسم! ...
7 ارديبهشت 1388