آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آویسا کوچولو

دکتر خوب

1388/2/16 13:05
نویسنده : مامان پاتمه
170 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

داج علی و خاله لیلا مرسی باسم نظر داده بودین!! همش تقصیر مامانیه که شما رو یادش رفته بود بنویسه!! من بهش هی گفتم مامانی اون شب داج علی نبود ولی نمیدونم چرا نوشته همه دایی ها بودن!!!!! دووووستون دارم.

مامانی نمیومد باسم وبلاگم رو آپ کنه!!! همش میگفت کار دارم کار دارم!! تا اینکه من خوابیدم و گذاشتم کاراش رو انجام بده و بیاد وبلاگم رو آپ کنه!

روز یک شنبه قرار بود منو ببرن دکتر! بابایی میگفت میریم پیش یه دکتر خوب! وقتی من ساکت میخوابم و باسه خودم بازی میکنم مامانی میگه آفرین دخمل خوب! پس حتماً این دکتر هم یه گوشه خوابیده باسه خودش بازی میکنه!!! که بهش میگن دکتر خوب!!!

وقتی داشتیم میرفتیم من تو راه خوابم برد . تو مطب دکتر خوب! یه عالمه بچه کوشمولو بود وقتی میرفتند تو اتاق پیش دکتر گریه میکردند!! من یه کم ترسیده بودم همش داشتم فکر میکردم یعنی چی کارشون میکنند که گریه میکنند نی نی ها!!!

نوبت ماشد و رفتیم پیش دکتر! دکتره خیلی خوب بود! به مامانی گفت به بچه غذا بده!!!!!!!!! خیلی خوشال شدم!! همش تو فکر بودم که دیگه میتونم غذا بخورم!!

بعدش رفتیم یه جایی که کلی کتاب ببود! باسه من چند تا کتاب خریدن! من خیلی دوس دارم عسکاشو نگا کنم بعضی وقت‌ها هم وقتی مامانی حواسش نیست کتابو می‌خورم !!! میخوام ببینم چه مزه‌ایه خوب!!!

شب که اومدیم خونه نمیدونم چرا خوابم نمیومد دوس داشتم با مامانی بازی کنم ولی مامانی ناراحت بود همش میگفت بخواب دیگه!!!! 

روز دوشنبه همش تو خونه بودم انقدر حوصلم سر رفته بود تا اینکه عصرش دایی حسین گفت بیاین بریم پارک . بابایی مارو برد پارک کلی هم منو گردوندند! خیلی خوش گذشت!

 

دیروز صبح مامان بزرگ منو برد حموم!! کلی گریه کردم و بعدش لالا کردم وقتی بیدار شدم مهسا جون اومده بود خونمون! تا عصر باهام بازی کرد و عصرش که مهسا جون رفت، رفتیم خونه مامان بزرگ عمه عزت و عمه شهلا هم بودند یه چیزایی مثل سوپ پخته بودند بهش میگفتند آش!! به من ندادند!! نمیدونم اگه قرار بود به حرف دکتر خوب گوش نکنند چرا منو بردند پیشش!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)