یک متر آویسا!!
سلام دوستای مهربونم اول تشکر بابت تبریک سالگرد وبلاگ و تعریفاتی که از قالب شد مرسیییییییییی
و اما الان یک عدد آویسای 41 ماهه یک متری و 16 کیلویی با شما صبحت میکنه! بعد از مدت های بسیار زیاد! یه سر رفتیم مرکز بهداشت و بعد از اینکه کلی بهمون غر زدن که چرا دیر به دیر میاین (بین خودمون بمونه که الان هم برای به گردش افتادن پرونده واسه واکسن های نی نی رفتیم!) من رو وزن کردن و قدم رو اندازه گرفتن! هر چند توی خونه هم ما همیشه قد و وزن رو خودمون اندازه میگیریم! ولی الان که قدم سه رقمی شده خیلی احساس ابهت بهم دست داده! (مامان میگه از دوستایی هم سن و سالت بپرس ببین قدت کوتاه نیست؟؟) البته من شربت زینک میخورم تا قدم بلند بشه ولی خوب مامانیه و همیشه نگرانه دیگه!!
خوب از احوالات آویسای یک متری بخوایم بگیم حرف زیاده!
بریم عکس ها رو ببینیم و حرف بزنیم!
دیروز مامان واسه 41 ماهگیم کیک پخت (با 4 روز تاخیر!!) و چون هوا خیلی خوب بود رفتیم پارک و اونجا بعد از بازی و بدو بدو کیک خوردیم. جای شما خالی.
دارم برای یه شیطنت جدید برنامه ریزی میکنم:
تک چرخ رو حال کنید!!
یه خبر جدید دیگه هم اینه که به یُمن خونه نشین شدن مامان و سر کار نرفتنش الان من به سِمَت تیچر سرخونه قبولش کردم و توی خونه واسم کلاس زبان میذاره. به شدت به کلاسم علاقه مند هستم و خیلی عالی یاد میگیرم و شدید هم توی جو قرار میگیرم و تو مدتی که کلاس داریم دیگه نمیگم مامان و ایشون رو تیچر صدا میکنم!
بقیه اوقات روز هم با مهارت زیادی برای خودم ایجاد سرگرمی میکنم! با عروسک هام حرف میزنم و بازی میکنم. انقدر تو حرف زدن با عروسک ها و اسباب بازی هام مهارت دارم که حتی گاهی یک ساعتی با مداد رنگی هام حرف میزنم! تو عالم خیالم به همشون جون میدم و کلی با خانوم صورتی! آقای بنفش و یا آبی کوچولو بازی میکنم! گاهی هم آثار این مدلی باهاشون میسازم! (مامان بهم یاد داده)
خوب یه کم از نی نی براتون بگم! مامان دلش حسابی چاق شده ولی هر بار که میگم چرا نی نی نمیاد مامان میگه تابستون وقتی هوا گرم شد دنیا میاد و منم که فکر کردم لابد به خاطر گرمی هوا قراره اون موقع بیاد اصرار دارم که بریم نی نی رو از دلت درش بیاریم لباس گرم بهش میپوشونیم تا سردش نشه!
چند روز پیش به مامان گفتم مامان بیا این گل حَج مرده شده بهش آب بده! نمیدونم چرا مامان نیم ساعت به این کلمه میخندید! فکر کنم باید میگفتم پَج مرده!
اینم یه مدرک از کمک های زیادی که این روزها به مامان میکنم! (البته دیگه بهم اجازه نمیده ظرف بشورم! میگه پوست دستت خراب میشه!)
توی ادامه مطلب یه خاطره است که مامان دلش نمیخواست یادش بره ولی چون مطلب طولانی بود اونجا میذاریم دوست داشتین بخونین.
هفته گذشته مهسا جون و دوستش از تهران اومده بودن و همه خونه مامان جون شیرین بودیم. من به یه موضوعی که الان یادم نیست گیر داده بودم! و مامان برای اینکه حواسم رو پرت کنه گفت بیا قصه تی شرت مهسا رو برات تعریف کنم!
جلوی تی شرت این عکس بود:
مامان گفت: یه روزی لاک پشت کوچولو واسه خودش بستنی خریده بود. و میخواست بخوره. مورچه بیچاره بستنی نداشت و داشت نگاش میکرد بعدش.....
این عکس پشت تی شرت بود:
بعدش بستنی لاک پشته می افته و لاک پشته ناراحت میشه ولی مورچه کوچولو خیلی خوشحاله آخه الان بستنی داره!
همین که داستان به اینجا رسید من با بغض به لاک پشته نگاه کردم و بعدش لب برچیدم و باشدت شروع کردم به گریه!! حالا گریه کن کی نکن!
دلم شدیدا برای لاک پشته میسوخت و میگفتم گناه داره دیگه بستنی نداره! و خلاصه تا یک ساعت بعدش هر چی به مهسا نگاه میکردم لب بر میچیدم و گریه میکردم و هیچ جوری هم یادم نمیرفت! کلی هم مهسا به این قضیه خندید!! و گویا هنوزم داره میخنده!!
تا اینکه مامان گفت بستنی میخریم و به لاکپشته هم میدیم و خلاصه قائله خوابید.
مامان دلش میخواست اینو بنویسه تا من یه روزی یادم به زلالیه دلم بیفته! دل کوچولو و پاکی که حتی از یه نقاشی اینجوری متاثر میشه
و برام آرزو کنه که همیشه همین جور پاک و زلال مثل معنی اسمم بمونم.