آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

آویسا کوچولو

یک متر آویسا!!

1391/2/16 11:23
نویسنده : مامان پاتمه
446 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای مهربونمقلب اول تشکر بابت تبریک سالگرد وبلاگ و تعریفاتی که از قالب شدبغل مرسییییییییییماچ

و اما الان یک عدد آویسای 41 ماهه یک متری و 16 کیلویی با شما صبحت میکنه!از خود راضی بعد از مدت های بسیار زیاد! نیشخندیه سر رفتیم مرکز بهداشت و بعد از اینکه کلی بهمون غر زدن که چرا دیر به دیر میایننگران (بین خودمون بمونه که الان هم برای به گردش افتادن پرونده واسه واکسن های نی نی رفتیم!زبان)  من رو وزن کردن و قدم رو اندازه گرفتن! هر چند توی خونه هم ما همیشه قد و وزن رو خودمون اندازه میگیریم!از خود راضی ولی الان که قدم سه رقمی شده خیلی احساس ابهت بهم دست داده!از خود راضی (مامان میگه از دوستایی هم سن و سالت بپرس ببین قدت کوتاه نیست؟؟متفکر) البته من شربت زینک میخورم تا قدم بلند بشه ولی خوب مامانیه و همیشه نگرانه دیگه!! چشمک

خوب از احوالات آویسای یک متری بخوایم بگیم حرف زیاده! نیشخند

بریم عکس ها رو ببینیم و حرف بزنیم! از خود راضی

دیروز مامان واسه 41 ماهگیم کیک پخت (با 4 روز تاخیر!!) و چون هوا خیلی خوب بود رفتیم پارک و اونجا بعد از بازی و بدو بدو کیک خوردیم. خوشمزهجای شما خالی.قلب

 

دارم برای یه شیطنت جدید برنامه ریزی میکنم:متفکر

 

تک چرخ رو حال کنید!!عینک

 

یه خبر جدید دیگه هم اینه که به یُمن خونه نشین شدن مامان و سر کار نرفتنش الان من به سِمَت تیچر سرخونه قبولش کردم و توی خونه واسم کلاس زبان میذاره.نیشخند به شدت به کلاسم علاقه مند هستم و خیلی عالی یاد میگیرم و شدید هم توی جو قرار میگیرم و تو مدتی که کلاس داریم دیگه نمیگم مامان و ایشون رو تیچر صدا میکنم! از خود راضی

 

بقیه اوقات روز هم با مهارت زیادی برای خودم ایجاد سرگرمی میکنم! گاوچرانبا عروسک هام حرف میزنم و بازی میکنم. انقدر تو حرف زدن با عروسک ها و اسباب بازی هام مهارت دارم که حتی گاهی یک ساعتی با مداد رنگی هام حرف میزنم! خیال باطلتو عالم خیالم به همشون جون میدم و کلی با خانوم صورتی! آقای بنفش و یا آبی کوچولو بازی میکنم! گاهی هم آثار این مدلی باهاشون میسازم! عینک (مامان بهم یاد داده)

 

خوب یه کم از نی نی براتون بگم! خیال باطلمامان دلش حسابی چاق شده ولی هر بار که میگم چرا نی نی نمیاد مامان میگه تابستون وقتی هوا گرم شد دنیا میادخمیازه و منم که فکر کردم لابد به خاطر گرمی هوا قراره اون موقع بیاد اصرار دارم که بریم نی نی رو از دلت درش بیاریم لباس گرم بهش میپوشونیم تا سردش نشه!خیال باطل

چند روز پیش به مامان گفتم مامان بیا این گل حَج مرده شده بهش آب بده!لبخند نمیدونم چرا مامان نیم ساعت به این کلمه میخندید! متفکرفکر کنم باید میگفتم پَج مرده!خجالت

اینم یه مدرک از کمک های زیادی که این روزها به مامان میکنم!از خود راضی (البته دیگه بهم اجازه نمیده ظرف بشورم! میگه پوست دستت خراب میشه!خمیازه)

 

توی ادامه مطلب یه خاطره است که مامان دلش نمیخواست یادش بره ولی چون مطلب طولانی بود اونجا میذاریم دوست داشتین بخونین.ماچ

 

هفته گذشته مهسا جونقلب و دوستشقلب از تهران اومده بودن و همه خونه مامان جون شیرین بودیم. من به یه موضوعی که الان یادم نیست گیر داده بودم! نیشخندو مامان برای اینکه حواسم رو پرت کنه گفت بیا قصه تی شرت مهسا رو برات تعریف کنم! مژه

جلوی تی شرت این عکس بود:


مامان گفت: یه روزی لاک پشت کوچولو واسه خودش بستنی خریده بود. و میخواست بخوره. مورچه بیچاره بستنی نداشت و داشت نگاش میکرد بعدش.....

 

این عکس پشت تی شرت بود:

بعدش بستنی لاک پشته می افته و لاک پشته ناراحت میشه ولی مورچه کوچولو خیلی خوشحاله آخه الان بستنی داره!

همین که داستان به اینجا رسید من با بغض به لاک پشته نگاه کردمناراحت و بعدش لب برچیدم و باشدت شروع کردم به گریه!! گریهحالا گریه کن کی نکن! گریه

دلم شدیدا برای لاک پشته میسوخت و میگفتم گناه داره دیگه بستنی نداره! دل شکستهو خلاصه تا یک ساعت بعدش هر چی به مهسا نگاه میکردم لب بر میچیدم و گریه میکردم و هیچ جوری هم یادم نمیرفت! گریه کلی هم مهسا به این قضیه خندید!! قهرو گویا هنوزم داره میخنده!! منتظرنیشخند

تا اینکه مامان گفت بستنی میخریم و به لاکپشته هم میدیم و خلاصه قائله خوابید.ناراحت

مامان دلش میخواست اینو بنویسه تا من یه روزی یادم به زلالیه دلم بیفته! قلبدل کوچولو و پاکی که حتی از یه نقاشی اینجوری متاثر میشهقلب

و برام آرزو کنه که همیشه همین جور پاک و زلال مثل معنی اسمم بمونم.قلبقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)