تولد آقا جون + روز پدر + حرف های دیگه!!!
سلام دوستای خوب من.
چکار میکنین با گرمی هوا؟ یه هو هوا از این رو به اون رو شد!! و ما که تا دیروز از سردی هوا مینالیدیم حالا اسیر گرمای زیاد شدیم!! اصلا هوای بهاری امسال خبری ازش نبود!
اگه از حال ما بپرسین، من و مامان و بابا و داداشی حالمون خوبه. داداشی این روزا با جدیت داره تو شکم مامان ورجه وورجه میکنه! جوری که گاهی مامان یه هو از یه تکون شدید جا میخوره و آخش میره هوا، این جور مواقع من شروع میکنم به دعوا کردن داداشی!! بهش میگم دِ!! بچه آروم باش مامانم رو اذیت نکن!!
11 خرداد تولد 42 ماهگی من بود ولی این بار یه مناسبت دیگه هم وجود داشت که باعث شد کیکی که مامان پخت واسه من نباشه!
11 خرداد تولد 85 سالگی آقاجونم (بابای بابایی) بود. چون تولدشون نزدیک روز پدر هم بود ما و عموها و عمه ها از فرصت استفاده کردیم و خونه آقا جون جمع شدیم و واسشون تولد گرفتیم کیک رو هم مامان پخت که به قول بابا معلوم نیست این استعداد کیک پزی کجا نهفته بود که یه هو شکوفا شد!!!
اینم عکس من و کیک آقا جون.
فردا روز پدره. من هم از همین جا روز پدر رو به همه باباهای مهربون که برکت خونه هاهستند تبریک میگم مخصوصا به بابایی حمیدم و آقا جون و بابا حاجی. خیلی دوستتون دارم و براتون آرزوی سلامتی میکنم.
راستی چند تایی از دوستان توی کامنت ها ازمون خواسته بودند که عکس جدید از آرسام کوچولوی دایی حسین بذاریم. آرسام این روزها خیلی شیرین و خوردنی شده و چون خیلی هم خوش اخلاقه و واسه همه میخنده راحت تو دل همه جا باز کرده. اینم دو تا عکس خوشگل و خوردنی از آرسام جون.
چند شب پیش از اتاقم اومدم بیرون و طبق معمول چراغ اتاقم روشن موند بابایی که پشتش به اتاق من بود بدون اینکه برگرده گفت: آویسا باز چراغ آتاقت رو خاموش نکردی؟
و من متعجب از اینکه اون از کجا فهمید با تعجب زیاد گفتم: مگه پشت سرت چشم داری؟
و کلی باعث خنده مامان و بابا شدم!
یکی دو روز پیش با ماشین از جایی برمیگشتیم خونه من با یه حالت رویایی غرق تماشای مناظر بودم یه هو گفتم: مامان نگاه کن چقدر رنگ های مفتلخی توی خیابون ها هست!!
این روزها که مامان خیلی کم تحرک شده بیشتر وقتمون رو با همدیگه یا نقاشی میکشیم یا چیزهای دیگه یاد میگیریم. مثلا یه کم ریاضی یاد گرفتم. شمردن رو که خوب بلد بودم ولی الان اعداد از صفر تا 5 رو خودم مینویسم و خیلی قشنگ هر عدد رو با شکل نشون میدم. اسم خودم رو هم یاد گرفتم مینویسم!
البته مامان میدونه که زیر دبستان نباید برای نوشتن به بچه ها فشار وارد بشه و اصلا از من نمیخواد چیزی بنویسم اون فقط میخواد منو با شکل اعداد و کلمه ها آشنا کنه ولی من خودم فورا همه رو مینویسم و خیلی هم خوشم میاد!
اینم دو تا از نقاشی هام:
اولی یه باباشیر مهربون!!! (میگم بابا شیر چون یال داره و وقتی مامان شیر میکشم واسش یال نمیذارم! و روی مهربون بودنش هم تاکید میکنم و میگم این شیر هیچ حیوونی رو نمیخوره!)
و دومی هم عکس باب اسفنجی!
ببخشید پستمون طولانی شد. مامانم زیاد نمیتونه بیاد سراغ وبلاگم! واسه همین هر چی به ذهنمون رسید نوشتیم. این روزها علاوه بر این که دلش خیلی چاق شده به شدت سرفه میکنه! انقدر که اشکش در میاد! هر جور داروی گیاهی هم که توصیه شده خورده ولی خوب نمیشه! بیچاره داداشی! دعا کنید سرفه مامان زودتر خوب بشه.
برای بابایی:
بابایی حمید ببخشید که برای روز پدر یه پست ویژه برات نذاشتیم. ولی تو میدونی که همه دنیای من و مامان هستی. دوستت داریم روزت مبارک