آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

آویسا کوچولو

تولد آقا جون + روز پدر + حرف های دیگه!!!

1391/3/14 10:58
نویسنده : مامان پاتمه
324 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوب من.قلب

چکار میکنین با گرمی هوا؟ هیپنوتیزمیه هو هوا از این رو به اون رو شد!! و ما که تا دیروز از سردی هوا مینالیدیم حالا اسیر گرمای زیاد شدیم!! آخاصلا هوای بهاری امسال خبری ازش نبود!

اگه از حال ما بپرسین، من و مامان و بابا و داداشی حالمون خوبه.از خود راضی داداشی این روزا با جدیت داره تو شکم مامان ورجه وورجه میکنه! نیشخندجوری که گاهی مامان یه هو از یه تکون شدید جا میخوره و آخش میره هوا، این جور مواقع من شروع میکنم به دعوا کردن داداشی!! بهش میگم دِ!! بچه آروم باش مامانم رو اذیت نکن!!بازنده

 

11 خرداد تولد 42 ماهگی من بود ولی این بار یه مناسبت دیگه هم وجود داشت که باعث شد کیکی که مامان پخت واسه من نباشه! لبخند

11 خرداد تولد 85 سالگی آقاجونم (بابای بابایی) بود.قلب چون تولدشون نزدیک روز پدر هم بود ما و عموها و عمه ها از فرصت استفاده کردیم و خونه آقا جون جمع شدیم و واسشون تولد گرفتیمهورا کیک رو هم مامان پخت که به قول بابا معلوم نیست این استعداد کیک پزی کجا نهفته بود که یه هو شکوفا شد!!! زبانچشمک

اینم عکس من و کیک آقا جون. خیال باطل

فردا روز پدره.قلب من هم از همین جا روز پدر رو به همه باباهای مهربون که برکت خونه هاهستند تبریک میگمقلب مخصوصا به بابایی حمیدم و آقا جون و بابا حاجی. خیلی دوستتون دارم و براتون آرزوی سلامتی میکنم.ماچ

 

راستی چند تایی از دوستان توی کامنت ها ازمون خواسته بودند که عکس جدید از آرسام کوچولوی دایی حسین بذاریم. آرسامقلب این روزها خیلی شیرین و خوردنی شده و چون خیلی هم خوش اخلاقه و واسه همه میخنده راحت تو دل همه جا باز کرده. اینم دو تا عکس خوشگل و خوردنی از آرسام جون.ماچ

بغلقلببغلقلببغلقلببغل

چند شب پیش از اتاقم اومدم بیرون و طبق معمول چراغ اتاقم روشن موند بابایی که پشتش به اتاق من بود بدون اینکه برگرده گفت: آویسا باز چراغ آتاقت رو خاموش نکردی؟ابرو

و من متعجب از اینکه اون از کجا فهمید با تعجب زیاد گفتم: مگه پشت سرت چشم داری؟تعجب

و کلی باعث خنده مامان و بابا شدم!نیشخند

یکی دو روز پیش با ماشین از جایی برمیگشتیم خونه من با یه حالت رویایی غرق تماشای مناظر بودمخیال باطل یه هو گفتم: مامان نگاه کن چقدر رنگ های مفتلخی توی خیابون ها هست!!خیال باطل

این روزها که مامان خیلی کم تحرک شده بیشتر وقتمون رو با همدیگه یا نقاشی میکشیم یا چیزهای دیگه یاد میگیریم. مثلا یه کم ریاضی یاد گرفتم. از خود راضیشمردن رو که خوب بلد بودم ولی الان اعداد از صفر تا 5 رو خودم مینویسم و خیلی قشنگ هر عدد رو با شکل نشون میدم. مژهاسم خودم رو هم یاد گرفتم مینویسم!یول

البته مامان میدونه که زیر دبستان نباید برای نوشتن به بچه ها فشار وارد بشهبازنده و اصلا از من نمیخواد چیزی بنویسم اون فقط میخواد منو با شکل اعداد و کلمه ها آشنا کنه ولی من خودم فورا همه رو مینویسم و خیلی هم خوشم میاد!خیال باطل

اینم دو تا از نقاشی هام:خجالت

اولی یه باباشیر مهربون!!! نیشخند(میگم بابا شیر چون یال داره و وقتی مامان شیر میکشم واسش یال نمیذارم! نیشخندو روی مهربون بودنش هم تاکید میکنم و میگم این شیر هیچ حیوونی رو نمیخوره!بازنده)

و دومی هم عکس باب اسفنجی!زبان

ببخشید پستمون طولانی شد. خجالتمامانم زیاد نمیتونه بیاد سراغ وبلاگم! واسه همین هر چی به ذهنمون رسید نوشتیم.  این روزها علاوه بر این که دلش خیلی چاق شده به شدت سرفه میکنه! آخانقدر که اشکش در میاد! ناراحتهر جور داروی گیاهی هم که توصیه شده خورده ولی خوب نمیشه! ناراحتبیچاره داداشی! ناراحتدعا کنید سرفه مامان زودتر خوب بشه.

برای بابایی: خجالت

بابایی حمیدقلب ببخشید که برای روز پدر یه پست ویژه برات نذاشتیم.خجالت ولی تو میدونی که همه دنیای من و مامان هستی.بغل دوستت داریمقلب روزت مبارکماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)