آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آویسا کوچولو

تولد آوش و عروسی

سلام دوستای خوبم. امیدوارم حالتون خوب باشه و شاد باشید. 2 و 3 تیر برای آوش جشن تولد گرفتیم. داداش کوچولوم یکساله شد. روزهای آخر یک سالگیش من و مامان و بابا همش یاد پارسال بودیم و هی واسه هم خاطره هاشو تعریف میکردیم. منم یاد اون روز افتادم که مامان توی بیمارستان بود و یکی دوبار گریه افتادم و به مامان گفتم من دوست ندارم نی نی به دنیا بیارم!! چون میرم بیمارستان و بهم آمپول میزنن من دردم میاد!!! عکس ها و اخبار تولد اینجا توی وبلاگ آوش هست و من دیگه چیزی اضافه نمیکنم جز اینکه مهمون های مهربونمون برای اینکه من ناراحت نشم واسه منم کلی کادو آوردند من هی به مامان میگفتم مگ...
11 تير 1392

یه روز بهار رفته بودیم زیارت

سلام چهارشنبه گذشته باز هم از طرف خاله مریم یکی از دوستای مامان به مهمونی دعوت شدیم مامان میگفت بعضی از دوستایی که اونجا بودن رو از دوره راهنمایی به این ور ندیده بوده که خیلی خیلی از دیدنشون خوشحال شد و به من هم حسابی خوش گذشت اینم یه عکس دسته جمعی   از راست: راضیه ، آویسا! علی ، آوینا ، پرنیا ، محمد حسین ، ابوالفضل و ساینا اینم من و علی جون   و من و پرنیا و آوینا   با راضیه دخمل خاله طاهره حسابی دوست شدم. روز جمعه عصر مامان جون شیرین زنگ زدن گفتن میخوان برن امامزاده حمزه علی و گفتن اگه میخوایم باهاشون بریم ما هم که حسسسابی حوصل...
27 خرداد 1392

چهار سال و نیمگی و چند خاطره

سلام دوست جونا  حال و احوالتون چطوره؟ ما خدا رو شکر فعلا خوب هستیم.   11 خرداد من  4 سال و نیمه شدم به همین مناسبت مامان کیکی پخت که عکسی ازش نداریم! روز دوشنبه چند تا از دوستای دوره دبیرستان مامان یه مهمونی دور همی داشتند خونه خاله فهیمه مامان ابوالفضل جون . قرار بود ساعت 5 بریم و من از صبح که بیدار شدم میپرسیدم مامان پس کی میریم خونه خاله فهیمه!! و تا عصر رسما مامان رو کچل کردم! به من چه! خودشون باید حواسشون باشه جایی که میخوایم بریم همون موقع رفتن به من بگن و از قبل بهم اطلاع ندن! خلاصه...
18 خرداد 1392

پایان روزهای مهد و تبریک روز پدر با تاخیر!

سلام دوستای خوبم حالتون خوبه؟ روز 30 اردیبهشت آخرین روزی بود که به مهد رفتم ظهر با یه پاکت بزرگ پر از وسایلی که توی مهد داشتم اومدم خونه و مامان دررررست مثل بچه ها!!! دوساعتی سرگرم نگاه کردن وسایل و دفتر و کتاب های من بود! قبل از پایان مهد برای آخرین جلسه اولیا مربیان به مهد اومده بودوبا چنان استقبالی از طرف مربی من و مدیر مهد روبه رو شد که داشت بال در می آورد وقتی مامانم از خاله مرضیه پرسیده وضعیت آویسا چه جوری بود خاله گفتند: آویسا ستاره کلاسم بود و از هر نظر عااااالی بود. ...
7 خرداد 1392

یه عالمه مناسبت و تبریک

سلام سلام صدتا سلام حالتون خوبه؟ چه روزه خوبیه امروزززززززززززز تولد حضرت فاطمه (س) و روز خانوم ها و مامان های مهربون   روزتون مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک   ازتون ممنونیم که این همه تبریک خوشگل واسه مامانم فرستادین ببخشین که نمیتونیم تک تک بیایم وبلاگهاتون و  بهتون تبریک بگیم پس این تبریک دسته جمعی رو از ما قبول کنید. ...
11 ارديبهشت 1392

این روزهای من

سلام حالتون خوبه؟ ممممم .... مدتی هست در مورد خودم ننوشتم و نمیدونم از کجا و چی بگم!! این روزها همچنان هر روز میرم مهد کودک علاقه ام اصلا به مهد کم نشده. خاله مرضیه رو خیلی دوست دارم و از تعریفات جسته و گریخته ام مامان هم خیلی از ایشون خوشش اومده. و البته منم همیشه مورد تحسین مربی های مهد هستم. هر موقع مامان تماس میگیره کلی از من تعریف و تمجید میشنوه. وقتی از مهد میام خونه هم مثل قبل میخوام کارتون نگاه کنم. ولی مامان قانعم کرده که کارتون هایی که برام مناسب نیست رو نبینم. مثلا میگم: مامان میخواد لاک پشت های اینجا نشون بده! این که اصلا واسه من خوب نیست خاموش میکنم. کی تموم میشه؟ عرقبه بره بالا تموم شده؟ ...
1 ارديبهشت 1392

12 و 13 فروردین 1392

سلام دوستای خوبم امسال هم طبق روال هر سال ما 12 و 13 فروردین رو پیک نیک بودیم. روز 12 فروردین با خانواده بابایی بودیم کنار اونجایی که نشسته بودیم یه مزرعه زیبای جو بود! این عکس ها رو توی اون مزرعه گرفتیم.           تلاش برای گره کردن سبزه       بعد از این عکس ها دوربین خراب شده بود لنزش بیرون نمی اومد!! مامان من انقدر به دوربینش وابسته است که تا مرز افسردگی پیش رفت که حالا بدون دوربین چیکار کنه!! که خوشبختانه شب بابایی توی خونه درستش کرد. 13 فروردین همراه با خانواده مامان رفتیم پارک. چون باباحاجی به دلیل عمل قلبی که پشت سر ...
21 فروردين 1392