این روزهای من
سلام
حالتون خوبه؟
ممممم .... مدتی هست در مورد خودم ننوشتم و نمیدونم از کجا و چی بگم!!
این روزها همچنان هر روز میرم مهد کودک علاقه ام اصلا به مهد کم نشده. خاله مرضیه رو خیلی دوست دارمو از تعریفات جسته و گریخته ام مامان هم خیلی از ایشون خوشش اومده.
و البته منم همیشه مورد تحسین مربی های مهد هستم. هر موقع مامان تماس میگیره کلی از من تعریف و تمجید میشنوه.
وقتی از مهد میام خونه هم مثل قبل میخوام کارتون نگاه کنم. ولی مامان قانعم کرده که کارتون هایی که برام مناسب نیست رو نبینم. مثلا میگم: مامان میخواد لاک پشت های اینجا نشون بده! این که اصلا واسه من خوب نیست خاموش میکنم. کی تموم میشه؟ عرقبه بره بالا تموم شده؟
با آوش هم دوست هستم هیچ وقت به آوش حسودی نکردم!! و هیچ وقت از توجه و علاقه مامان و بابا به اون شکایتی نکردم که خوب این نشونه اینه که من خانم خیلی فهمیده ای هستم ولی اون وروجک انگار میخواد صاحب مامان و بابام بشه!! وقتی مامان یا بابا منو بغل میکنن به شدت عکس العمل نشون میده میاد جیغ میکشه تا منو از بغلشون در بیاره!!!!
هوا که خوب شده خیلی روزها میریم پارک و من کلی بازی میکنم.
اینم یه سری عکس از روزهای مختلف که پارک رفتیم.
راستی روز 29 فروردین تولد باباییم بود. من از دو روز قبل تا دوروز بعدش (یعنی همین دیروز) به همه میگفتم امروز تولد بابای منه!
بهترین و مهربون ترین بابای دنیا دوستت دارم تولدت مبارک.
و اما خبر بدی که این روزها بهمون رسید فوت مامان بزرگ غزال جون بوده. خاله غزال عزیزم تسلیت صمیمانه ما رو بپذیر. دوستای خوبم لطفا با ذکر یه صلوات روح این مامان بزرگ مهربون رو شاد کنید.