آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آویسا کوچولو

نوروز 92

خوب بالاخره اومدیم با عکس های نوروز 92   امسال تعطیلات عید هیچ اتفاق خاصی نیفتاد!! فقط رفتیم عید دیدنی و مهمون اومد خونمون من اولش خوشم میومد ولی دوسه تا مهمونی که میرفتیم حوصلم سر میرفت و هی میگفتم بریم خونه. بعضی مواقع هم خونه مامان جون شیرین میموندم و نمیرفتم مهمونی! وقتی مهمون می اومد خیلی قشششنگ پذیرایی میکردم این هفت سین امسالمونه که منم توی چیدنش کمک دادم         (همین حالا اومدم گفتم میخوام شکلک بذارم و شکلک های بالا رو انتخاب کردم )     من و عیدی مامان (یک عروسک باربی جدید!! + تیرکمون انگری بردز)  عیدی با...
17 فروردين 1392

یک تاریخ زیبا

سلام دوستای خوبم امروز یه تاریخ زیبا توی زندگی منه! که فقط اومدیم اون رو ثبت کنیم. امروز 4 سال و 4 ماه و 4 روز از به دنیا اومدن من میگذره اینم کیکی که امروز مامان واسم پخت       من و داداشی       جای شما خالی     به زودی با عکس های عید برمیگردم ...
15 فروردين 1392

عکس های باقیمانده از سال 91

سلااااااااااااااااااام یه سلام خوشجل موشجل بهاری به همه دوستای مهربونم عیدتون مبارک بهارتون مبارک خوش میگذره؟؟ ماامسال بر خلاف قبل تو تعطیلات اومدیم آپ کنیم آخه آخر سال 91 به دلیل قطع شدن نتمون و همین طور شلوغ پلوغی های آخر سال نشد بیایم پست الوداع با 91 رو بنویسیم و خلاصه یه عالمه عکس رو دستمون مونده اینه که گفتیم قبل از پست بهارانه بیایم اون عکس های جامونده از 91 رو بذاریم. سال 91 برای ما دو بخش بود نیمه اول سال خانواده کوچولوی ما 4 نفره شد و ما خوشبخت تر از قبل شدیم. خدا آوش ناز و خوشگل رو بهمون داد ولی نیمه دوم ..... من برای اولین بار با واژه مرگ از نزدیک آشنا شدم خدا آقا جون مهربو...
10 فروردين 1392

آخرین روزهای 91

سلام دوست جونیااااااااااااااا مرسی که هی به مامانم گفتین آپ کنه منم دلم واسه همتون تنگ شده. دیگه لازم نیست بگیم خودتون میدونین نزدیکه عیده و همه یه عالمه کار سرشون ریخته مامان من هم خوب همین طوره اونم با وجود ما دوتا!!! ولی دیگه خجالت کشید و اومده آپ کنه! خوب از خودم بخوام بگم.... من حسسسابی خانم شدم گاهی وقتا مامان منو بغل میکنه میگه تو کی انقدر بزرگ شدی که من متوجه نشدم!!! کلی از حرف ها و شیرین زبونی هامو مامان یادش رفته!! انقدر نمینویسه تا یادش بره!! تا اونجایی که ذهنش یاری میکنه براتون میگیم. چند وقت پیشا! یه جعبه لوازم پزشکی توی مهد بهم جایزه دادند. مدتی توی خونه با مامان بازی میکردی...
22 اسفند 1391

من وبلاگم را دوست دارم

نازنین جون  مامان فاطمه و هانیه فرشته های دوست داشتنی ما رو به یه بازی به اسم من وبلاگم رو دوست دارم دعوت کردند. یه عالمه فکر کردیم که حالا این پست رو باید آویسا بنویسه یا مامان؟؟ ولی آخر سر چون نازنین جون نوشتند مامان آویسا رو دعوت میکنند به بازی دیگه این پست رو مامان مینویسه! . . . من وبلاگم را دوست دارم.....   انقدر اینجا رو دوست دارم و بهش وابستگی دارم که گاهی برای خودم هم مایه تعجبه!! چطوره که تو هر شرایطی باشم با هر سختی و مشکلی که داشته باشم از اینجا نمیتونم بگذرم! وبلاگم رو دوست دارم به هزار و یک دلیل خیلی از دلایل مهمش رو نازنین جون گفته بود م...
2 اسفند 1391

بازگشت

سلام به همه دوست های گل و مهربونمون خیلی خیلی ممنونیم که تو این مدت همراه و شریک غم ما بودین کامنت های پر از محبت شما خیلی به ما دلگرمی میداد. دوست های مهربونی که اسمس های پر مهر برای مامان میفرستادین واقعا ازتون سپاسگذاریم برای همه شما یک دنیای شاد و خالی از غم آرزو میکنیم. بابا حمید هم تشکر ویژه کرده و گفته از طرفش بگیم که چقدر تسلیت های شما بهش تسلی داده. خوب روزهای خوبی رو نگذروندیم. خیلی خیلی سخت بود ولی الان با روحیه بهتری برگشتیم پیش شما تو این مدت که مامان و بابا حوصله نداشتند به من هم خیلی سخت میگذشت. یه مقدار درگیریهاشون با من توی خونه زیاد شده بود و من هم این روزها مقداری لجباز و...
25 بهمن 1391

بابا بزرگ خوبم .......... :(

  سلام دوستای خوبم با کوهی از غم و اندوه اومدیم تابراتون یه قصه تلخ تعریف کنیم. قصه ای تلخ که توی یه شب عزیز رخ داد. دست دنیا در میان ناله‌ها رو می‌شود قصه گویی با سکوت خاک هم خو می‌شود     آن صدایی که درونش قصه‌ها جان می‌گرفت قصه‌هایی که فقط با عشق پایان می‌گرفت     پیش چشم ما درون خاک پنهان می‌شود دست‌های قصه گو، ای وای، بی جان می‌شود     قصه گوی خوب ما رفتی به خواب، اما بدان خواب دیدم خانه‌ای داری میان آسمان!     آقاجون مهربون آویسا شب ولادت حضرت محمد دار فانی رو وداع گ...
13 بهمن 1391