بابا بزرگ خوبم .......... :(
سلام دوستای خوبم
با کوهی از غم و اندوه اومدیم
تابراتون یه قصه تلخ تعریف کنیم.
قصه ای تلخ که توی یه شب عزیز رخ داد.
دست دنیا در میان نالهها رو میشود
قصه گویی با سکوت خاک هم خو میشود
آن صدایی که درونش قصهها جان میگرفت
قصههایی که فقط با عشق پایان میگرفت
پیش چشم ما درون خاک پنهان میشود
دستهای قصه گو، ای وای، بی جان میشود
قصه گوی خوب ما رفتی به خواب، اما بدان
خواب دیدم خانهای داری میان آسمان!
آقاجون مهربون آویسا شب ولادت حضرت محمد دار فانی رو وداع گفتند.
پدر شوهر مهرونم که برکت خونه ما بودند رفتند و جای خالیشون تا ابد تو خونه و تو قلب ما میمونه.
مدتی بود که کمی مریض احوال بودند ولی ما به هیچ وجه فکرش رو نمیکردیم که انقدر بی مقدمه و انقدر راحت!! ما رو ترک کنند.
ایشون انقدر مرد مهربون و با ایمانی بودند که خدا نخواست رنجی تحمل کنند.
انقدر به ائمه و مخصوصا حضرت محمد ارادت داشتند که یه لحظه هم ذکر صلوات فراموششون نمیشد
و عاقبت شبی به این عزیزی ما رو ترک کردند.
این مصیبت کمر همه ما رو شکست ولی بیشتر از همه برای بابا حمید مهربونمون سخته.
حمید جان از صمیم قلبم بهت تسلیت میگم.
آویسا
نمیدونم بعدها وقتی بزرگ شدی چقدر خاطره آقا جون تو دل و یادت زنده میمونه.
نمیدونم چقدر مهربونی هاشون رو به خاطر میاری
ولی دوست دارم بدونی که نوه یه مرد بزرگ و آبرومند بودی
و باید همیشه حافظ نام و آبروشون باشی.
هیچ وقت یادم نمیره که صبح روز عید وقتی خبر رو از دهنم شنیدی چشمای خوشگلت گرده گرد شد
لبهات از بغض لرزید و با غم زیادی گفتی: یعنی آقاجون مرده؟؟؟
قربونت برم که باورت نمی شد!
هیچ کدوم از ما باور نمیکردیم
ولی این یه حقیقت تلخه که باید قبولش کنیم.
دوستای خوبم لطفا با فاتحه ای روح بابابزرگ مهربون ما رو شاد کنید.