پارک
سلام دیروز همش از صبح با مامانی تهنا بودیم خیلی حوصلم سر رفته بود و دلم هم باسه بابایی تنگ شده بود. وقتی بابایی اومد ما رو برد پارک. خیلی قشنگ بود یه چیزای خیلی درازی بود که بهش میگفتن درخت! من تا حالا درخت ندیده بودم! یه عالمه چیزای سبز به درختا بود! خیلی کِف داشت بابایی منو میبرد بالا نزدیک درختا. بعدش رفتیم یه جایی مامان گفت بچمو تاب سرسره هم ببریم! خیلی قشنگ بود . مامانی و بابایی باسه خودشون بستنی خریدن و خوردن خیلی نگاه تَردم این بار مامانی دلش سوخت و گذاشت یه کم مزه کنم. شیرین بود ولی خیلی یخ بود لبم یخ تَرد!!! وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه مامانی رانندگی تَرد من ترسیده بودم آخه تا حالا ندیده بودم ران...
نویسنده :
مامان پاتمه
21:50