آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آویسا کوچولو

پارک

سلام دیروز همش از صبح با مامانی تهنا بودیم  خیلی حوصلم سر رفته بود و دلم هم باسه بابایی تنگ شده بود. وقتی بابایی اومد ما رو برد پارک. خیلی قشنگ بود یه چیزای خیلی درازی بود که بهش میگفتن درخت! من تا حالا درخت ندیده بودم! یه عالمه چیزای سبز به درختا بود! خیلی کِف داشت بابایی منو میبرد بالا نزدیک درختا. بعدش رفتیم یه جایی مامان گفت بچمو تاب سرسره هم ببریم! خیلی قشنگ بود . مامانی و بابایی باسه خودشون بستنی خریدن و خوردن خیلی نگاه تَردم این بار مامانی دلش سوخت و گذاشت یه کم مزه کنم. شیرین بود ولی خیلی یخ بود لبم یخ تَرد!!! وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه مامانی رانندگی تَرد من ترسیده بودم آخه تا حالا ندیده بودم ران...
10 ارديبهشت 1388

حموم

سلام   راضی جون مرسی باسم نظر دادی. منم دلم می‌خواد شما رو ببینم! دیروز عصر مامان جون شیرین اومدن خونمون خیلی خوشال شدم چون مامان جون همش منو بغل میکنه و باهام بازی میکنه . مامان بزرگ هم که طبقه پایینه همین طور وقتی میاد همش با من بازی میکنه.  ولی الکی خوشال شدم چون شنیدم مامانی داشت به مامانش میگفت من میرم حموم بهداَ شما آویسا رو بیارین بشورمش! همش نگران بودم من از حموم خیلی میترسم! رو سرم شامپو میمالن که خیلی تخل و بد مزه است!! تازه انقدر آب میریزن روم من همش میترسم غرق بشم!!  خلاصه انقدر تو حموم گریه کردم که وقتی اومدم بیرون از خستگی لالا کردم. پیش خودمون بمونه ...
9 ارديبهشت 1388

بدون عنوان

سلام   مهسا جون مرسی که اومدی باسَم نظر دادی. منم تو رو خیلی دوس دارم! همش باسه تو میخندم تا بدونی بیشتر از همه دوست دارم!! خیلی دلم میخواد همش بیام خونتون ولی مامانی منو نمیاره!! دیروز  با مامانی و بابایی سوار ماشین شدیم. من از ماشین خیلی خوشم میاد خیلی کِف میده توش لالا کنی! لالاکردم یه هو یه نفر دست گذاشت رو صورتم چشمامو که باز کردم دیدم یه آقاهه با لباس سفید یه ذره بین گرفته دستش و به من نگاه میکنه!!! درسته که من آویسا کوشمولو هستم ولی دیگه نه اِنقدر که باسه دیدنم ذره بین بردارند. آقاهه داشت به مامانی میگفت صورتش خیلی بهتره!! آهاااااااا یادم اومد این همون آقاییه که مامانم میگفت آقای دکتر!! باسه ص...
8 ارديبهشت 1388

به نام خدا

الان 4 ماه و 25 روزه که من وارد دنیای آدم بزرگا شدم! اسم من آویسا است یعنی این اسمیه که مامانی و بابایی واسم انتخاب کردند. از امروز میخوام خاطراتم رو توی وبلاگم بنویسم ولی چون که خودم خیلی کوشمولوام و سواد ندارم قدم هم به کامپیوتر نمیرسه مامانی واسم مینویسه!! یه روز وقتی خودم بزرگ شدم دنباله خاطراتم رو خودم مینویسم! ...
7 ارديبهشت 1388