آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آویسا کوچولو

مهمونی خونه خاله

سلام 5شنبه خونه خاله حمیده دعوت بودیم . همه زن دایی ها هم بودن! من 3 تا نی نی دایی دارم!! زهرا  دختر دایی مرتضی 7 ماه از من بزرگتره تازه یاد گرفته مثل آدم بزرگا راه میره!! خوششششششششششششش به حالش! علی رو هم که دیدین!! همون ته با جغجغه زد تو سر من!!! اون 4 ماه از من بزرگتره و تم تم داره تاتی یاد میگیره!! هادی هم پسر دایی حمیده ته 2 ماه از من کوشمولوتره!!!   مامانی میگه جمع تردن  ما 4 تا نی نی تو یه کادر عسک غیر ممتنه!! باسه همین من دونه دونه باهاشون عسک گرفتم!!. ببخشید کیفیت عسکا پایینه آخه نور تم بود!!! من و زهرا:   من و علی:   من و هادی: ...
28 تير 1388

نی نی جدید

سلام دیروز رفتیم خونه مینا دخمل عمه زهرا،  آخه  نی نی آورده بود!! وااااای انقدر نی نی کوشمولو بود !! مامانی هی زوق میترد میگفت ناسی ناسی چه کوشمولو!! عمه عزت میگفت یادت رفته آویسا هم انقدری بود!!! اسم نی نی شادی هستش و اینم یه عسک که من و شادی با هم گرفتیم!   بعدش رفتیم پیش دکتر! همون دکتر خوب که گفت به بچه غذا بده! خیلی مهربونه من دوسش دارم اصلا گریه نمیکنم وقتی منو معاینه میکنه!! بابایی بهش گفت آقای دکتر اجازه هست ما یه عسک بگیریم اونم گفت بله بله اشال نداره!! اینم عسک من و دکتر خوب و مهربون!! اونی که تو دسته منه مهر آقای دکتره که من فوری بر داشتم!!! ...
21 تير 1388

تابستان داغ

سلام.  عید مبعث رو با تاخیر بهتون تبریک می گم. امیدوارم گرما اذیتتون نکرده باشه. آخه هوا بس ناجوانمردانه گرم است!!!  البته به بابایی ما که بد نمیگذره!! به خاطر گرمای شدید هوا  همه اداره های دولتی رو تعطیل کردن و دانشگاه آزاد هم از بقیه عقب نموند و امروز و فردا رو تعطیل کرد اینه که بابایی ما هم عوض اینکه بره سر کار زیر کولر لالا کرده و حسابی بهش خوش می گذره! ابته به ما هم همین طور!! این روزا توی گرما چیزی که خیلی می چسبه آب باجی هستش! که گاهی مامان و بابا برام بساطشو جور می کنن و حسابی به من خوش می گذره ولی دیگه حاضر نیستم از آب بیرون بیام. هر چی می گن آویسا دیگه بسه من داد می زنم : نههههههه!! آب باجی! بشینم ...
20 تير 1388

پیک نیک

سلام . اول از همه از خاله هاله جونم تشکر کنم که همش میاد و به ما سر میزنه. منم با اجازه وبلاگ ارشیا گلی رو لینک تردم! دیروز با همه فامیل های بابایی (عمه ها و عموها و ...) رفتیم پیک نیک! . یه جایی بود که مال آقای جوادی بود!! عصرش هم آش پختن . عمو اکبر که خیلی مهربونه به مامانی گفت یه تم آش به بچه بده!  ولی مامانی گفت نهههههههه!!! آش نمیخواد!! تازشم حرف وبلاگ منم زدن و مهتاب و مهشاد و ویدا   هی زوق تردن گفتن آدرسشو بده ما بریم ببینیم!! اگه اومدن تا وبلاگم رو بخونن یه سلام مخصوص به همشون!  پریسا جون هم که انگار خیلی وقته میاد و خاطرات منو میخونه ولی تا حالا باسم نظر نذاشته!! مامانی زیاد اونج...
20 تير 1388

ماست خورون

سلام. از وقتی بزرگ شدم و تنوع غذاییم زیاد شده دیگه مامانی اجازه میده گاهی خودم غذا بخورم ! خیلی مزه میده. مخصوصا وقتی ماست میخورم خیلی دوست دارم ! اگه ماستش میوه ای باشه که دیگه ..... اینم یه نمونه از ماست خوری من!!     ...
18 تير 1388

روز پدر ......برای بابای خوبم.........

سلام دیروز روز پدر بود. بابای من مهربون ترین و خوب ترین بابای روی زمینه. بابایی جونم میخوام بدونی که خیلی خیلی دوست دارم. میخوام بدونی قدر همه زحمت هایی که میکشی رو میدونم. میخوام بهت بگم بابایی جونم باش و با بودنت باعث بودن من باش. من و مامانم یه هدیه کوچولو واسه بابایی خریدیم که پیش محبت هاش خیلی کم بود ولی فقط واسه اینکه بهش بگیم ما دو تا همیشه دوست داریم و به یادتیم.     واسه ناهار رفتیم خونه مامان جون شیرین. داج علی و خاله لیلا اومده بودن و ما هم به خاطر اونا رفتیم. خیلی خوش گذشت مهسا جون هم بود.   یه هدیه کوچولو هم واسه بابا حاجی خریدیم...
16 تير 1388

7 ماهگی

سلام        سلام       سلام  امروز تولدمه!!   7 ماهه شدم. آخ جون تَم تَم دارم بزرگ میشم!!   خانوم میشم. کارای جدید یاد میگیرم. تازشم دیروز مامانی منو برد درمانگاه!! اولش خیلی ترسیده بودم آخه فک میتردم دوباره میخوان بهم واسکن بزنن ولی نزدن!! خانومه کلی چیزای جدید به مامانی گفت به من بده!!  عدس، ماش، کدو، پیاز، تخم مرغ، ماست، میوه!!!!! بعد از درمانگاه رفتیم خونه خاله حمیده. از وقتی یاد گرفتم سینه خیز برم خیلی احساس استقلال میکنم!!!  خیلی جاها که دوست دارم یواشتی میرم!! این عکس رو مامانی ازم گرفت تو اتاق مهسا جون!! ...
11 تير 1388