یه روز بهار رفته بودیم زیارت
سلام
چهارشنبه گذشته باز هم از طرف خاله مریم یکی از دوستای مامان به مهمونی دعوت شدیم
مامان میگفت بعضی از دوستایی که اونجا بودن رو از دوره راهنمایی به این ور ندیده بوده که خیلی خیلی از دیدنشون خوشحال شد و به من هم حسابی خوش گذشت
اینم یه عکس دسته جمعی
از راست:
راضیه ، آویسا! علی، آوینا، پرنیا، محمد حسین، ابوالفضل و ساینا
اینم من و علی جون
و من و پرنیا و آوینا
با راضیه دخمل خاله طاهره حسابی دوست شدم.
روز جمعه عصر مامان جون شیرین زنگ زدن گفتن میخوان برن امامزاده حمزه علی و گفتن اگه میخوایم باهاشون بریم ما هم که حسسسابی حوصلمون سر رفته بود رفتیم یه زیارتی کردیم پایین امامزاده یه محوطه سر سبز قشنگ بود که اونجا کمی استراحت کردیم ولی چون راه دور بود من کلی غر زدم و تو راه برگشت هم تو بغل بابا خوابم برد.
اینم عکس های اون روز که من حسابی تو مود عکس بودم و هی ژست میگرفتم.
و اینم یه شب تو پارک با علی و هادی پسر دایی هام