آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

آویسا کوچولو

مزیضی مامان بزرگ و بابا بزرگ

سلام جمعه قرار بود با عمه شهلا و عمه مهری و عمو فضل الله بریم  پیک نیک. صبح بابا بزرگ حالش بد شد. بعدش خوب شد و رفتیم. زیاد خوش نگذشت من همش نق میزدم. عصر هم که اومدیم بابا بزرگ دوباره حالش بد شد و بابایی با عمو سعید بردنش بیمارستان. شب بابایی نیومد تا من خوابم برد. صبح رفتیم طبقه پایین مامان بزرگ هم حالش بد بود عمه شهلا بردش بیمارستان!! الانم بابا بزرگ اومده خونه ولی مامان بزرگ چند روزی یه جایی بود که بهش میگفتن سی سی یو!!! بابایی میگفت نمیشه بریم پیش مامان بزرگ. امروز قراره بیان خونه ولی هنوز که نیومدن!! من دلم باسه مامان بزرگ خیلی تنگ شده. کاش زودی خوب بشه و بیاد خونه! مامانی اصلا حال...
30 ارديبهشت 1388

سوغاتی

سلام خاله سمیه کجاشو دیدی تازه مامانی بعضی دکترا که منو میبره اینجا نمینویسه!!! پنج شنبه مامان جون و آقا جون از مشهد اومدن باسه همین مامانی که دلش خوش شده بود دیگه نیومد باسم وبلاگم رو آپ کنه!!! جمعه هم که همش از صبح خونه مامان جون بودیم!! تاااااازه شنبه هم رفتیم خونه مامان جون!!! شنبه با مهسا پیاده رفتیم! به من خیلی خوش گذشت!   یک شنبه هم مامانی میخواست بره دانشگاه و مهسا جون اومد خونمون من پیشش موندم! خیلی کِف داشت همش منو بغل میکرد!! امتحانای مامانی داره شروع میشه بابایی باسش برمانه ریزی تَرده تا درس بخونه !  طفلکی مامانی چون من نمیذارم درس بخونه که!!! همش نِق میزنم تا منو بغل ک...
22 ارديبهشت 1388

غذا

سلام. هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من دیروز اولین قاشق غذا رو خوردم! اسمش فرنی آرد برنج بود! خیلی خوشمزه بود دوس داشتم حیف که فقط یه قاشق بود!!! اینم عسک اولین قاشق غذایی که من خوردم!!! ...
17 ارديبهشت 1388

دکتر خوب

سلام داج علی و خاله لیلا مرسی باسم نظر داده بودین!! همش تقصیر مامانیه که شما رو یادش رفته بود بنویسه!! من بهش هی گفتم مامانی اون شب داج علی نبود ولی نمیدونم چرا نوشته همه دایی ها بودن!!!!! دووووستون دارم. مامانی نمیومد باسم وبلاگم رو آپ کنه!!! همش میگفت کار دارم کار دارم!! تا اینکه من خوابیدم و گذاشتم کاراش رو انجام بده و بیاد وبلاگم رو آپ کنه! روز یک شنبه قرار بود منو ببرن دکتر! بابایی میگفت میریم پیش یه دکتر خوب! وقتی من ساکت میخوابم و باسه خودم بازی میکنم مامانی میگه آفرین دخمل خوب! پس حتماً این دکتر هم یه گوشه خوابیده باسه خودش بازی میکنه!!! که بهش میگن دکتر خوب!!! وقتی داشتیم میرفتیم من تو راه خوابم برد ...
16 ارديبهشت 1388

روز معلم

سلام دیروز وقتی بابایی اومد من و مامان لباس پوشیدیم و با بابایی رفتیم یه جایی که بهش میگفتن گلخونه!! مامانی میگفت روز معلمه و میخوایم واسه خاله یه گل بخریم! ولی گل نخریدن که! شبیه درخت بود ولی کوشمولو فکر کنم نی نی درخت بود!! بعدش من و مامانی رفتیم خونه خاله! مهسا جون همش با من بازی میکرد خیلی کِف داشت! به من میگفتن سرسری کن بعد وقتی من سرم رو تکون میدادم زوق میکردن!!!! این بازیو تازه یاد گرفتم! خیلی باحاله! مهسا جون باسم یه عروسک گنده آورد از من بزرگ تر بود!!! خیلی نرم بود من دوست داشتم رو پاهاش لالا کنم!   شب شام پیتزا خوردن نامردا بازم به من ندادن!!! مهسا جون همش میگفت بذار مامانت بخور...
13 ارديبهشت 1388

لاله های باجگون

سلام دیروز صبح مامانی منو بیدار کرد و شروع کرد هِی به من لباس پوشوند! داشتم خفه میشدم. اول صُبی ببین چه جوری اصاب آدم رو خورد میکنندا!!! بعدش با بابایی و بابابزرگ و مامان بزگ سوار ماشین شدیم خیلی راه رفتیم من دیگه خوابم برد وقتی بیدار شدم یه جایی بودیم که پر از درخت بود ولی اسمش پارک نبود باغ بود!! عمه شهلا و عمه عزت هم بودند. موقع ناهار یه بوهای خوش مزه‌ای میومد ولی معلوم بود که مامان نمیخواست به من از اونا بده چون قبل ناهار فوری به من شیر داد!!! منم انقدر گریه زاری کردم تا نذاشتم ناهارشون رو بخورن!!! بعد از ناهار خوابیدم وقتی بیدار شدم بابایی داشت میگفت بریم لاله‌های باجگون ببینیم!! ن...
12 ارديبهشت 1388

عارف

سلام دیروز صبح آقا جون اومد دنبال من و مامانی و ما رو برد خونه خودشون. عصرش قرار بود آقا جون اینا برن مشهد. خونه مامان جون که بودیم دختر عمه مامانی اومد اونجا یه پسر داشت که مثِ من کوشمولو بود. اسمشم عارف  بود. عارف موبالِ مامانم رو برداشته بود فکر تَرده موبال اسباب بازیه!!!!  مامان باسش آهنگ ساسی مانکن گذاشت!!! میخواستم به مامانی بگم دهه!! این آهنگا مال منه باسه کسی نذار!!! بعدش منو گذاشتند کنار عارف و عکس گرفتند زیر چشمی یه نگاه بهش تَردم به زبون بچه کوشمولوها بهش گفتم دیگه نبینم موبالِ مامانمون رو برداریاااا!!!! عصرش که مامان جون اینا رفتند بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونمون. ...
11 ارديبهشت 1388

پارک

سلام دیروز همش از صبح با مامانی تهنا بودیم  خیلی حوصلم سر رفته بود و دلم هم باسه بابایی تنگ شده بود. وقتی بابایی اومد ما رو برد پارک. خیلی قشنگ بود یه چیزای خیلی درازی بود که بهش میگفتن درخت! من تا حالا درخت ندیده بودم! یه عالمه چیزای سبز به درختا بود! خیلی کِف داشت بابایی منو میبرد بالا نزدیک درختا. بعدش رفتیم یه جایی مامان گفت بچمو تاب سرسره هم ببریم! خیلی قشنگ بود . مامانی و بابایی باسه خودشون بستنی خریدن و خوردن خیلی نگاه تَردم این بار مامانی دلش سوخت و گذاشت یه کم مزه کنم. شیرین بود ولی خیلی یخ بود لبم یخ تَرد!!! وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه مامانی رانندگی تَرد من ترسیده بودم آخه تا حالا ندیده بودم ران...
10 ارديبهشت 1388