آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

آویسا کوچولو

ماست خورون

سلام. از وقتی بزرگ شدم و تنوع غذاییم زیاد شده دیگه مامانی اجازه میده گاهی خودم غذا بخورم ! خیلی مزه میده. مخصوصا وقتی ماست میخورم خیلی دوست دارم ! اگه ماستش میوه ای باشه که دیگه ..... اینم یه نمونه از ماست خوری من!!     ...
18 تير 1388

روز پدر ......برای بابای خوبم.........

سلام دیروز روز پدر بود. بابای من مهربون ترین و خوب ترین بابای روی زمینه. بابایی جونم میخوام بدونی که خیلی خیلی دوست دارم. میخوام بدونی قدر همه زحمت هایی که میکشی رو میدونم. میخوام بهت بگم بابایی جونم باش و با بودنت باعث بودن من باش. من و مامانم یه هدیه کوچولو واسه بابایی خریدیم که پیش محبت هاش خیلی کم بود ولی فقط واسه اینکه بهش بگیم ما دو تا همیشه دوست داریم و به یادتیم.     واسه ناهار رفتیم خونه مامان جون شیرین. داج علی و خاله لیلا اومده بودن و ما هم به خاطر اونا رفتیم. خیلی خوش گذشت مهسا جون هم بود.   یه هدیه کوچولو هم واسه بابا حاجی خریدیم...
16 تير 1388

7 ماهگی

سلام        سلام       سلام  امروز تولدمه!!   7 ماهه شدم. آخ جون تَم تَم دارم بزرگ میشم!!   خانوم میشم. کارای جدید یاد میگیرم. تازشم دیروز مامانی منو برد درمانگاه!! اولش خیلی ترسیده بودم آخه فک میتردم دوباره میخوان بهم واسکن بزنن ولی نزدن!! خانومه کلی چیزای جدید به مامانی گفت به من بده!!  عدس، ماش، کدو، پیاز، تخم مرغ، ماست، میوه!!!!! بعد از درمانگاه رفتیم خونه خاله حمیده. از وقتی یاد گرفتم سینه خیز برم خیلی احساس استقلال میکنم!!!  خیلی جاها که دوست دارم یواشتی میرم!! این عکس رو مامانی ازم گرفت تو اتاق مهسا جون!! ...
11 تير 1388

سینه خیز رفتن

سلام.   دیروز برای اولین بار خونه مامان جون من موفق شدم یه کوچولو سینه خیز برم!!!  مامانی مثلا داشت درس میخوند!!! انقدر جیغ کشید و ذوق ترد که مامان جون فک ترد اتفاق بدی افتاده و ترسید!!! البته هنوز خوب یاد نگرفتم خیلی سخته!!!! اینم عکسی که مامانی همون لحظه ازم گرفت!!     ...
26 خرداد 1388

روز مادر

سلام   دیروز روز مادر بود!! مامانی خیلی خوشال بود چون که امسال اولین سالی بود که مادر شده بود!! ولی طفلکی امتحان داشت از صبح رفتیم خونه مامان جون تا شب اونجا بودیم. داج علی هم بود مهسا جون اینا هم بودن. خلااااااصه شب که رفتیم خونمون همه عمه و عموها هم خونه مامان بزرگ بودن. همه جا هم که بحث سیاسی بود حوصلم سر رفته بود!!! من و بابایی نشقه کشیده بودیم واسه مامانی تا خوشحالش کنیم بابایی کلی کف حال هنر نمایی ترده بود!!!!       ...
25 خرداد 1388

زیبای خفته

سلااااااااام. من توی مسابقه عسک نی نی سایت دوم شدم موضوعش خواب بود اینم عسک من که مامانی گذاشت تو مسابقه:   اینم عسک نفر  (نفرات!!!!) اول:     اینم عسک نفر سوم:   ...
22 خرداد 1388

تولد 6 ماهگیم

سلام. اول همه بهم بگین تولدت مبارک!!! آخ جوووووون 6 ماهه شدم!! 6 ماهه که خدا منو به مامانی و بابایی هدیه داده! الان دیگه یه کم زمینی شدم! یه کم به زندگی آدم بزرگا و زمینی ها عادت کردم ولی مامانی میگه تنم هنوز بوی بهشت میده! میگه تو رو فرشته های خدا از تو بهشت واسه ما هدیه آوردند.   الان که 6 ماهمه  میتونم به دو طرف غلط بزنم دیگه میتونم راحت با دستای کوشمولوم همه چیز رو بگیرم یه کوشمولو بدون کمک میشینم هر کسی اسمم رو صدا میزنه من میفهمم و برمیگردم تازه یاد گرفتم بای بای میکنم. هر موقع دلم بخواد سرسری هم میکنم!! غذا هم هنوز فرنی و حریره میخ...
11 خرداد 1388

بی حوصلگی های مامان

سلام این روزا مامانی اصلا حال و حوصله نداره!! کاشکی امتحان هاش زودتر تموم میشد تا بازم با من بازی میکرد! تازه مامان جون هم چند روزیه مریض شده!! اون از بابا بزرگ و مامان بزرگ اینم از مامان جون!!! نمیدونم چرا اینقدر همه مریض میشن!! روز جمعه از صبح تا شب تو خونه بودیم شب که شد مامانی گفت بریم خونه خاله یه سر به مامان جون بزنیم. داج علی و خاله لیلا هم اونجابودن. دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقت بود ندیده بودمشون.   مامانی هر وقت میخواد از من عکس بگیره هی پشت دوربین شکلک در میاره!! تا من بخندم اون شب داج علی گفت چه اصراری داری بخنده؟؟ بچه همه حالت هاش قشنگه!! انقدر من کِف کرده بودم!! ولی میدونستم بیایم خونه دوباره مامانی دو...
4 خرداد 1388

دانشگاه

سلام من دیروز با مامانی رفتم دانشگاه!!   مامانی میخواست بره از دوستش جُزبه بگیره!! هیش تَس نبود تا منو نگه داره مامانی هم منو با خودش برد!!!  اونجا یه عالمه پسر دختر بودن همشون تا منو میدیدن هی میگفتن ناسی ناسی چه نی نی خوشتلی!!!! همشونم دلشون میخواست منو بغل کنن!!   مامانی منو داد بغل دوستش و رفت یه جایی جزبه ها رو کپی کنه! دوستش به بقیه میگفت این دخمل منه!!!! من میخواستم بگم نه!!!!!!!!!!! من دخمل مامان فاطی ام!!!!!   ولی آخه منکه زبون آدم بزرگا رو بلد نبودم!! اون آقاهه که داشت جزبه ها رو کپی میکرد منو خیلی دوس داشت به دوست مامانی میگفت بچه رو بیارین داخل اون بیرون گرمه!!! خیلی ا...
1 خرداد 1388