آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

آویسا کوچولو

محرم و آویسای 13 ماهه

سلام دوستان خوبم. یه مدت آپ نداشتیم ببشخید.  مامانی خیلی حال و حوصله نداره . واسه یکی از دوستای وبلاگیمون ( خاله زهرا ) اتفاق بدی افتاده. مامانم تو وبلاگ خودش براش یه مطلب نوشته.   و اما آویسا! عاشورا و تاسوعا برای امام حسین عزاداری تردیم. مامانم قصه حضرت رقیه رو برام تعریف ترد. اینم عسکای آویسای عزادار. (داج علی ممنون )           مامان جون به سلامتی از سوریه برگشتن. از همه به خاطر دلداری ها ممنون. یه علوسک خوشتل هدیه گرفتم که انشاالله بعدا عسکش رو میذاریم. از 15 دی ماه امتحانای مامانم شروع میشه و تا 1 بهمن ام...
12 دی 1388

باز هم یلدا

سلام . روز دوشنبه مامان جون شیرین زنگ زدن خونمون  به مامانی گفتن: ما می خوایم  فردا بریم سوریه!!! مامانم: مامان جون گفتن یه هویی شد!! بابا رفته بلیط بگیره آقاهه گفته اگه میخواین فردا برین و چون مامان جون خیلی دلش میخواسته عاشورا اونجا باشه تصمیم میگیرن ته برن. خلاصه ما رفتیم اونجا و شب بعد از مراسم ماچ و روبوسی و خداحافظی اومدیم خونه آقاجون. عموها و عمه ها اومدن و یه یلدای دیگه برگزار شد. مراسم فال حافظ گیرون تبسط عمو حبیب اجرا شد و در حاشیه عمو اکبر و عمو سعید فال ها رو تفسیر میتردن!!!!! خیلی خوش گذشت بلی متاسفانه عسکی نداریم.   خونه بابا حاجی ته هستیم همه عسک میگیرن مخصوصا داج عل...
3 دی 1388

یلدای پیش از موعد

سلام سلام صد تا سلام پیش نوشت: تاریخ این پست دست کاری میشود!!! چون قرار بود دیروز صبح این پست رو بذاریم که بلاگفا باز نمیشد!!! امروز میخوام ماجراهای جمعه رو براتون تهریف تنم! جمعه ناهار خونه عمه شهلا جونم دعوت بودیم. بختی من بیدار شدم از آسمون آب میچکید!!! گاهی اینجوری میشه انگار آسمون سوراخ شده!! مامانی میگه امسش بارونه! بهدشم میگه آویسا کوشمولو من ابل میخواستم امس تو رو بذارم باران ! خلاصه یه تمی ته گذشت دونه های بارون تبدیل شد به یه چیزای سفیدی که شبیه پنبه بود بابایی منو برد کنار پنجره و بهم گفت اینا امسش برفه!! یک عالمه برف اومد. خونه عمه شهلا بهد از ناهار رفتیم تو حیاط و عسک گرفتیم. مامان جون شی...
30 آذر 1388

قالب نو

سلام دوستان   مامانمون دِپ شده!!!!! چرا؟؟؟ به خاطر این قالب نو!!!! جریان اینه ته مامانی این قالب رو باسم ساخت تا شب یلدا بیاد باسم بذاره به عنوان هدیه شب یلدا یه قالب زمستونی!! بلی تو امتحان تردن قالب نفهمید چی شد ته این قالب رو گذاشت اینجا!!!! و قالب لو رفت!! بد تر از همه این ته کدهای قالب قبلی رو یادش رفت کپی کنه و الان اونو دیگه نداریم! بیچاره مامانی میخواست باسم آرشیب قالبهام رو هم جمع تنه بلی نشد!!! حالا بیاین در مورد قالب نو نظر بدین و دلش رو شاد کنین!!!!!   ...
24 آذر 1388

شیرین کاری های من+ خوش اومدی دندون چهارم

دبا تو را نی. کوتی کوتی کوتی. دا منا لن ممممم دقی دقی دقی!!! الا میدو نا من ته سیر قا  کوکوکو!!!!! تهجب تردین؟؟؟؟؟  این زبونیه ته من باهاش حرف میزنم!!! باسه یه نی نی کوچولو بخونین میبینین ته میفهمه!!! نیدونم چرا شما آدم بزرگا فک میتنید فخط خودتون حرف میزنید!!! ما آدم کوشمولو ها هم باسه خودمون زبون رسمی داریم!!!! من  مدتیه که توی خونه دایم به این زبون حرف میزنم و تقریبا فخط وقتی خوابم و یا وقتی شیر میخورم حرف نمیزنم!!! بابایی میگه از اوناست که زبون باز کنه میخواد دایم حرف بزنه!!! از الان دارم تمرین میکنم !! یه تمی هم از زبون آدم بزرگا یاد گرفتم!! مثلا صبح همین ته از خواب بیدار میشم و چمشم می افته به تابم...
21 آذر 1388

یک خاطره طولانی

سیلاااااااااااام مممممممممممممممم بذارید ببینم دارم فکر میکنم از کجا باستون تعریف تنم. آهان از جمعه ..... جمعه صبح زود رفتیم خونه مامان جون شیرین. به صرف آش جو دعوت بودیم جای همه خالی!! من ته نخوردم!! دلم نمیخواست! بهدش بابایی رفت سر کار چقدر بده که بابای آدم جمعه ها هم بره سر کار!!! داج علی اینا و خاله حمیده اینا هم بودن. فهیمه دخمل عموی مامان و هستی خوشتله هم اومدن و تا شب حسابی خوش گذشت. شنبه تعطیل بود و بابایی به لطف رئیس دانشگاه نرفت سر کار!!! ناهار پختیم و رفتیم خونه عمو علیرضا پیش مامان بزرگ آخه قرار بود فرداش عمو جون از مکه بیاد و بابایی رفت باسه کمک. بهد از ظهر بابایی رفت استخر و مامان رف...
18 آذر 1388

جشن تبلد یک سالگی

سلاااااااااااااام تبلدم مبارک شد!! از همه دوستای ناااز و عزیزم ممنون ته بهم تبریک گفتن تبلدم رو. بووووستون دارم . مخصوصا خاله باران جونم ته برام یه پست ویجه تو ببلاگش گذاشت. مرسی خاله دووست دارم.   و اما مشروح اخبار!!! مامانی و بابایی تصمیم نداشتن باسه من جشن مفصل بگیرن باسه خودشونم سه چهارتا دلیل داشتن ته من فخط یکیش رو متبجه شدم اونم این ته ممتنه آویسا گریه زاری کنه و بهش بد بگذره آخه من دوس دارم همیشه به مامانی بچبسم و اگه مامانی بخواد به مهمونا برسه من گریه میکنم!!! بلی اونا نمیدونستن ته همه منو خییییییییلی دوووس دارن و یادشون به تبلد منه و میخوان بیان بهم تبریک بگن. باسه همین هم...
12 آذر 1388

زیباترین روز دنیا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود.  یه زن و مرد خوشبخت به اسم فاطمه و حمید تو یه خونه‌ی کوچولو دوتایی زندگی میکردن. زندگیشون خیلی قشنگ بود ولی انگار یه چیزی تو زندگی کم داشتن! تا اینکه خدا تصمیم گرفت یکی از فرشته کوچولوهای بهشتیش رو به اونا تقدیم کنه تا دیگه تو زندگیشون هیچی کم نباشه. 9 ماه طول کشید تا بدن زمینی فرشته کوچولو تو دل فاطمه شکل بگیره و بعد  روز یازدهم آذر ماه ، یه روز مه آلود زیبا ساعت 9:30 صبح بود که فرشته های آسمونی فرشته کوچولو رو از بهشت آوردن و تحویل حمید و فاطمه دادند.  حالا دیگه اون زن و مرد شده بودن  مامان فاطی و بابایی حمید و قرار بود مواظب این فرشته باشن. الان یک ساله ...
11 آذر 1388

دوستای اینترنتی من

سلام دوستان. توی این این دوره و زمونه ته همه چی پیشرفت ترده، ما نی نی ها هم از قافله عقب نموندیم و وارد دینای تکلولوجی شدیم .  اینه ته نی نی هه هنوز به دینا نیومده ببلاگ داره و داره از توی بهشت آپ میتنه!!! منم از 4 ماهگی اومدم تو دینای ببلاگ نویس ها و تو این مدت دوستای اینترنتی زیادی پیدا تردم. مامانی مدت هاست داره تلاش میتنه تا عسکای دوستای اینترنتیم رو یه جا جمع تنه. البته هنوزم عسک همشون نیست ولی الان یه تهدادی از دوستام رو بهتون معرفی میتنم.  رو امس هر کدوم کلیک کنین میتونین ببلاگش رو ببینین   ابل اونایی ته مثل من تو ماه آذر سال 87 دینا اومدن: این خانم کوشمولوی خوشتل و ناز امسش ستایش...
4 آذر 1388