آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آویسا کوچولو

یک خاطره طولانی

1388/9/18 11:59
نویسنده : مامان پاتمه
164 بازدید
اشتراک گذاری

سیلاااااااااااام

مممممممممممممممم بذارید ببینم دارم فکر میکنم از کجا باستون تعریف تنم.

آهان از جمعه ..... جمعه صبح زود رفتیم خونه مامان جون شیرین. به صرف آش جو دعوت بودیم جای همه خالی!! من ته نخوردم!! دلم نمیخواست! بهدش بابایی رفت سر کار چقدر بده که بابای آدم جمعه ها هم بره سر کار!!! داج علی اینا و خاله حمیده اینا هم بودن. فهیمه دخمل عموی مامان و هستی خوشتله هم اومدن و تا شب حسابی خوش گذشت.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

شنبه تعطیل بود و بابایی به لطف رئیس دانشگاه نرفت سر کار!!! ناهار پختیم و رفتیم خونه عمو علیرضا پیش مامان بزرگ آخه قرار بود فرداش عمو جون از مکه بیاد و بابایی رفت باسه کمک. بهد از ظهر بابایی رفت استخر و مامان رفت خونه خاله حمیده. شب هم ته اومدیم خونمون خاله شهلا جونم و عمو اکبر و محمد اومدن خونمون. آخه روز تبلدم عمه شهلا سر کار بودند و نیومدند. باسم یه تاب خوشتل هدیه آبردند! اینم عسک تابم خییییلی دووووسش دارم مرسی عمه جون.

 

دایی مرتضی هم روز تبلدم باسم تاب آبرده بود. اون یه تمی بزرگ تره و مامان گذاشته باسه وقتی بزرگتر شدم.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

یکشنبه عید غدیر بود. من در مورد عید یه چیزی متبجه شدم اونم این ته عید روز خوبی هستش ته بابایی آدم سر کار نمیره و معمولا  میریم دَدَ!! بلی این عید یه تمی فرق داشت. عمو علیزضا و زن عمو جون از مکه اومده بودن و از صبح اونجا دعوت بودیم بلی مامان و بابا منو گذاشتن خونه مامان جون و خودشون رفتند خونه عمو. دلیلشم این بود ته هم ممتنه من آفلولانزا بگیرم و هم اینکه من دایم به مامانی میچبسم و اذیتش میکنم. خلاصه به هر بهونه ای من رو نبردن!!

ظهر دایی حمید و دایی مرتضی و دایی حسین اومدن خونه مامان جون. بهد از ناهار مامانی اومد به من شیر داد و عصرش نفهمیدم چه جوری باز غیب شد!!

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

دوشنبه  ظهر لباس خوشتلام رو پوشیدم و یه جایی رفتیم به امس باغ صبا. عمو علیرضا برای ناهار دعوت ترده بودن. مامانی همه به اصرار بقیه و هم به خاطر این ته مطمئن شده بود از مریضی خبری نیست منو برد. بلی انقدر اذیتش تردم ته فک نکنم دیگه منو ببره این جور جاها!! بلل هیشتی نمیرفتم و اگه مامان میخواست بشینه جیخ میکشیدم!!!

اینم عسک من با حاج عمو. اون حاج آقای کناری هم حاج مهدی پسر عموی بابایی هست

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

و اما دیروز سه شنبه  رفتیم درمانگاه ابل اون خانوم مهربونه ته همش قربون صدقه ام میره و من باسش اخم میکنم وزن و قدم رو اندازه گرفت. وزنم خیلی کم زیاد شده بود. 10 کیلو و 300  گرم بودم آخه دو هفته ای میشه که دندون چهارم میخواد بیاد بیرون  و لثه ام درد میتنه نمیتونم غذا بخورم!!

بلی قدم 4 سانت بیشتر شده و 77 سانتی متر شدم!!

بهدش چمشتون روز بد نبینه رفتیم تو یه اتاخ دیگه مامانی منو سپرد به بابا و از اتاخ رفت بیرون و آقاهه بهم واسکن زد!! خیییییییلی درد داشت و گریه تردم بلی خدا رو شکر فعلا خبری از تب نیست.

حالا ته عمو جون از حج برگشتند مامان بزرگ اومده خونه و ما خیلی خوشحالیم.

اینم به عنوان حسن ختام 2 تا عسک خوشتل از آویسا جون!!!

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)