آویسای یک سال و نیمه
یک سال و نیم از عمرم میگذره! شاید کم به نظر برسه!! ولی تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی چیزا یاد دادم!!! تعجب نکنید! خیلی چیزا به مامان و بابام یاد دادم!
یادشون دادم چطور میشه آدم از خیلی چیزا که دوست داره به خاطر اونی که دوست تر داره بگذره!
یادشون دادم چطور تو اوج عصبانیت میشه به یه شیرین کاری خندید!
خدا رو شکر که جمع سه نفره ما خوش بخته.
دیروز رفتیم درمانگاه! اون خانوم مهربونه که دوستم بود نبودش و یه خانومه دیگه منو دید. گفت همه چیزم عالیه و مامان که نگران بود به خاطر از شیر گرفتنم وزن کم کرده باشم خیالش راحت شد. وزنم 11 کیلو و 800 گرم و قدم 86 سانتیمتر بود. بهدش واسکن زدم خیلی دردم اومد و تا جایی که تونستم جیخ کشیدم .
از ظهرش انقدر پام درد میکرد که همش یه گوشه دراز کشیده بودم و با مظلومیت آخ آخ میکردم! به جای واسکن اشاره می کردم و میگفتم گاگا جیز!! ( آقا جیز زده!) دیشب هم یه کم تب کردم و تو خواب هزیون گفتم!!
چند وقتی هست که همراه با مامان دعا میکنم! دست های کوچولوم رو میگیرم بالا و به مامان گوش میدم که مثلا میگه: خدایا همه بچه های مریض رو شفا بده.
گاهی وقت ها هم تو طول روز یه موقع مامان میگه خدایا شکرت من فوری میگم آمین!
میخواین براتون دعا کنم؟ گیراییش رد خور نداره ها!!
چند روز هست که کلمه سلام رو یاد گرفتم! قبلا فقط دستم رو بالا می بردم حالا همراه با این حرکت میگم: دَلا
گاهی هم تو خونه راه میرم و به همیه بسایل خونه سلام میکنم!!
یه چایی خوری شدم که مامان نمیتونه هیچ جوری جلوم رو بگیره!! دیروز خونه مامان جون همین که چشمم به چایی افتاد از کنار مامان به سمت چایی دویدم و به مامان گفتم: تای! بدو! بدو! (چای! بدو)
نمیدونم چرا مامان غش کرد از خنده!
خلاصه که روز به روز شیرین تر و خوردنی تر میشم و بابایی همش میگه دیگه وقتش رسیده تا بکشمت و بخورمت!
در مورد فرهنگ لغاتم مامانی رسما اعلام میکنه که کم آبرده و نمیتونه همش رو بنویسه! حالا این تعداد که نبشته بخونین!!
عسک جدید داشتیم ولی مامان موفق نشد بریزه روی کامپیوتر!! ببشخید!
آپ بعدی هم انشاالله بعد از امتحانای مامان (مگه اینکه اتفاق مهمی بیفته که مامان دلش نیاد ننویسه!)
راستی تولد حضرت فاطمه رو به همه مامان های مهربون و خانوم های خوشتل و کسایی که اسمشون فاطمه است تبریک می گیم