چهارشنبه سوری
سلااااااااااااام سلاااااااااااام صد تا سلاااااااام.
امروز آخرین سه شنبه سال 1388 بود. آدم بزرگا میگن این یه روز خاصه! ما که نی نی هستیم و نمیدونیم چرا؟!! بلی بهش میگن چهار شنبه سوری.
امروز به همراه مامانی و بابایی و مامان بزرگ و عمه ها و عموها رفتیم کوه. جای همه خالی بسیار خوش گذشت. من ته عاااااااشخ بالا رفتن از همه جا هستم خیلی کِف تردم! ببینین:
بابایی منو بلل ترد و برد بلای کوه یه سوراخ گنده توی کوه بود ته بهش میگفتن غار. مامانی به نفسهای آخر دنبالمون اومد!!
اینم عسک من توی غار!!
بهدش یه آتیش روشن تردن خیییییییییلی بزرگ بود و همه از روش میپریدن. منم هاج و باج بهشون نگاه میتردم. البته من تو بلل بابایی از رو آتیش هم پریدم و باباییم گفت زردی ما از تو سرخی تو از ما!!!
تااازشم بهم گفتن بگو آتیش منم روشون رو تم تردم و گفتم: آتَ
خلاصه ته خیلی خوف بود.
اینم عسک من و شادی کوشمولو
فامیل های بابایی اصولا این مراسما رو خیلی دوس دارن. تازه خودشون یه سری مراسم هم دارن ته هیچ تس دیگه ای بلد نیست!!!
مثلا اولین دوشنبه سال نو آقایون مجرد خانباده میرن دَدَر امسش هم هست دوشنبه قرتی!!!!! دلیل این نامگذاری هم اینه ته همه با لباس های نو میرن!!!
حالا بهدا از این از این مراسم ها براتون میگم!