آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آویسا کوچولو

بازنویس یک خاطره

1388/8/24 5:05
نویسنده : مامان پاتمه
128 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

امروز مامانی با وجود همه کارهایی ته داشت اومد نشست ببلاگم رو آپ تنه. کلی خاطره نبشت  بلی کامپیتوتر خراب شد و قاطی ترد و همه چی نشق بر آب شد. مامان هم بعد از نبص ویندوز و همه برمانه هادوباره باسم نبشت بلی اینبار بلاگفا گیر داد!!! حالا سه باره!!! میخواد برام بنویسه بلی اینبار فک تنم دیده حال نداره زیاد بنویسه!!!!

4 شنبه شب رفتیم خونه یکی از دوستای بابایی ته یه پسمل 8 ماهه دارن به امس محمد مبین.

این عسک من و محمد مبین(به محض ورود گریه زاری تردم تا لباسم رو عوض تردن و لباس راحت پوشیدم!!!):

اینم خودش تهنا!

5 شنبه صبح خونه مامان جون بودیم ته مامانی یه دندون کوشمولوی خوشتل رو لثه بالای من تشف ترد!!! مبارکه سومین دندونم!

شبش هم رفتیم خونه عمو جان و من اونجا برای ابلین بار بدون این ته دستم رو به جایی بگیرم پا شدم واستادم!!  دیده میتونم خوبِ خوب بایستم ولی میترسم راه برم

جمعه هم بابایی رفت سر کار من ومامان رفتیم خونه مامان جون. شب هم داج علی و خاله لیلا اومدن. خاله حمیده و دایی حسین هم بودن.

و اما کارای جدید ته یاد گرفتم:

بختی یه چیزی رو خیلی دوس دارم و خوشتله میگم آآآآآآآآآآآآجی!! یهنی نااااااازی!!!

بختی تشنمه میگم: آآآآآآآآآآب!

بختی دوس دارم تاب تاب عباسی بازی کنم میگم: تا تا!

اینم یه شیبه‌ی جدید دالی!! اینجوری میکنم و میگم آآآآآلللللی!!!

اینم من با عینک مامانی

اینجام دارم هاپو رو سباری میدم!!

اینم آویسای مو قشند!!

بختی مامان میگه گریه کن اینجوری گریه میکنم!!!

اگه هم مامان از دستم ناراحت بشه دستش رو میگیرم میذارم رو صورتش تا گریه کنه!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)