آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آویسا کوچولو

یک روز بارانی

1388/8/13 11:06
نویسنده : مامان پاتمه
161 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

دیروز صبح مامان بزرگ به همراه بابایی رفتند. قراره مامان بزرگ 1 ماهی بره خونه عمو علیرضا مواظب بچه های عمو باشه. چون عمو و زن عمو دیشب راهی مکه شدند. من کلی پشت سر بابایی گریه تردم آخه چرا هر روز صبح میره دَدَ و منو با خودش نمیبره؟؟؟

بهدش  بابا حاجی اومدن دنبال من و مامانی و ما رو بردن درمونگاه. مامانی فکر میترد من تو این دو ماه وزن تم تردم و خیلی نگرانم بود.

300 گرم وزن اضافه ترده بودم و 2 سانتی متر هم به قدم اضافه شده بود. خانومی ته توی درمانگاهه (خانم حقوقی) خیلی منو دوست داره. هر وقت میریم اونجا کلی ذوخم رو میتنه و قربون صدقه ام میره منم همش خودم رو باسش میگیرم و بهش اخم میتنم. اونم هی به همه میگه نگاش تنین هر چی من دوسش دارم این منو تحبیل نمیگیره!!!

خلاصه بهدش اومدیم خونه و عمو علیرضا اومدن آقا جون رو هم بردن. من و مامانی تهنا بودیم، مامانی داشت فکر میترد حالا چه جوری ناهار درست تنه  ته عمه عزت و ویدا  جون اومدن خونمون و مامان تند تند کارهاش رو انجام داد. باباییم  هم ناهار اومد پیشمون. شب هم رفتیم خونه بابا حاجی از صبح بارون اومده بود و همه خیابون ها و توچه ها رو آب بود. بعد از شام مامان جون منو برد تو آپشَخونه و بختی اومدم بیرون دیدم مامان و بابا نیستندو رفته بودند خونه عمو علیرضا برای خداحافظی و این روزها هر جا ته بیشتر 10 تا آدم باشن مامانی به خاطر ترس از آفلولازا منو نمیبره.

و اما یه کاری ته یاد گرفتم و مامانی تو پست قبلی یادش رفت بنویسه اینه ته دندون و پام رو میشناسم و بختی ازم میپرسن بهشون اشاره میکنم

اینم چند تا عسک خوشتل تو اتاخ خودم  با علوسکایی ته مامان جون شیرین برام بافتن. البته تعدادش از اینی ته تو عسکه بازم بیشتر تره!!

 

یه تمی قدم از این یتی بلند تره!!!

یواشتی مامانی متبجه نشه میخوام چمشش رو در بیارم!!!

 

پی نوشت:دیشب بعد از یک هفته شب خوب خوابیدم و به مامانی حال دادم!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)