سومین سالگرد ازدباج مامان و بابام
سلام
جمعه 23 مرداد سالگرد ازدباج مامانی و بابایی بود.
مامانی باسم تعریف ترد که 3 سال پیش همچین روزی با بابایی رفتن یه جایی به اسم محضر و مال هم شدن. 3 سالی که خیلی قشنگ و زیبا بوده و ثمره اون یه دخمل نانازی هستش که من باشم!!
3 سالی که هر لحظه اش پر از عقش و خوش بختی بوده. (من یه شاهد کوچولو از زندگی عقشولانه مامانی و بابایی هستم)
من خیلی خوشالم که ما سه تا با هم اینقدر خوشبختیم اینم یه هدیه به مامان و بابا:
5 شنبه بابایی ما رو ناهار برد رستوران. من تا حالا رستوران نرفته بودم! آخه مامان و بابا اهل رستوران رفتن نیستن!! دوست داشتم همه جا رو نگاه کنم!!! دلم میخواست برم رو میز!! ولی مامانی اجازه نداد!!!!
مامانی کلی بهم باج داد تا این متن رو از طرف خودش واسه بابایی بنویسه!
میخواهم از تو بنویسم برای تو که در تمام لحظاتم وجود داری. خنده هایم برای توست. با تو بودن مرا شاد می کند وبی تو بودن مرا گریان. . تو با منی چون در قلب منی قلبم را با دنیا عوض نمی کنم چون تو در آنی و من تنها تو را دوست دارم که سبزی مانند بهار استواری مانند کوه لطیفی مانند گل و روانی همچون دریا.
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیـر، گرسنه
رها، اسیـر
دلتنگ، شاد
آن لحظهای که بی تو سرآید مرا، مبـاد!
فعلا اینو داشته باشین تا بعدا بیام بقیه ماجراهای آخر هفته رو بنویسم آخه دوربینمون این چند روزه انگار تبدیل به گوشکوب شده بود و مامانی با خودش نمیبرد!! باسه همین از رستوران و بقیه قضایا هیشی عسک نداریم .ایشالا داج علی و خاله لیلا بهمون عسکا رو میدن تا مامانی بیاد و بقیه خاطراتم رو بنویسه!!