آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

آویسا کوچولو

دَدَرنامه 5 (قشم)

1391/10/21 16:14
نویسنده : مامان پاتمه
316 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااام دوستای ناز و مهربونمشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

چقددددر دلم برای همه شما تنگ شده بود.شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

ولی الان با دست پر و کلی عکس اومدم پیشتون.از خود راضی

پنج شنبه وسایل سفر رو جمع کردیم وای که من چقدر ذوق زده بودم و همه وسایل رو خودم بردم توی چمدون گذاشتم.

مامان گفت صبح زود وقتی من خوابم حرکت میکنیم و  بابایی منو توی خواب میبره توی ماشین.خمیازه

صبح روز جمعه ساعت 5 بابایی منو بغل کرد تا به خیال خودشون همین جور که خوابم ببره توی ماشین تا حداقل یکی دوساعت از مسیر خواب باشم ولی تو بغل بابا همین که خواست از در بره بیرون گفتم صبح به خیر بابا!!

توی راه همش مامان و بابا رو سوال پیچ میکردم!! و نیم ساعت از شروع حرکت نگذشته بود که شروع کردم به پرسیدن این سوال!! کی میرسیم قشن؟؟!! 

فکر کنین مسیر تقریبا هزار کیلومتری من تقریبا هر 10 کیلومتر یه بار میپرسیدم کی میرسیم؟؟

اون روز ناهار رو توی شهری به اسم سیرجان خوردیم من یه کم تاب سرسره بازی کردم و بعدش هم توی ماشین یک ساعتی خوابیدم و مامان و بابا آسوده بودند!!

هوا تاریک شده بود که رسیدیم کنار دریا من به شدت شور و شوق داشتم.

توی صف برای سوار شدن به لندینگ کرافت بودیم که از شیشه صدای آقایی رو شنیدم که با لهجه غلیط جنوبی صحبت میکرد

من هیچی از حرفاش متوجه نشدم به مامان گفتم مامان اینها چرا اینگیلیسی حرف میزنند؟؟

با ماشین سوار لندینگ کرافت شدیم من و بابایی پیاده شدیم و از هوای خنک دریا لذت بردیم بعد رسیدیم به جزیره قشن!نیشخند و عمو عباس اومد دنبالمون ما رو برد خونه خودشون.بغل

عمو عباس خاله فاطمه خاله محدثه (خواهر خاله فاطمه) و کیان کوشولو انقدددر مهربون و دوست داشتنی بودند که من تو این چند روز اونجا حسسسابی خوش گذروندم.هورا

سفر قبل که به قشن رفتیم من خیلی کوچولو بودم و خیلی بهم سخت گذشت چون غذای بزرگترها رو نمیخوردم و امکانات تهیه غذا هم نداشتیمناراحت ولی این بار همه چیز عالی بود کلی گشت و گذار رفتیم و بهمون خوش گذشت.

شب اول که خیلی خسته بودیم و بعد از شام استراحت کردیم روز دوم کمی تو مراکز خرید اطراف گشتیم و عصر هم رفتیم ساحل دریا.از خود راضی خیلی زیبا و بکر بود ولی چون خیلی باد میومد زیاد نموندیم


به جاش رفتیم سیتی سنتر قشن که طبقه بالاش شهربازی بودهورا و به من بیشتر از همه خوشششش گذشت.عینک

اینم عکس های شهر بازی:

 

 

 

روز دوم از صبح رفتیم قشن! گردی!
اول رفتیم دره زیبای ستارگان واقعا زیبا بوداز خود راضی

ببینین:

 

دخترک کوهنورد!! (مدیونین اگه فکر کنین عمو عباس منو بغل کرد و برد اونجا!!!نیشخند)

نمای بسته:

بعد جزیره ناز رو دیدیم،مژه ما که رسیدیم اونجا آب دریا پایین بود و میشد با ماشین رفت نزدیک جزیره ولی بعضی مواقع آب دریا میومد بالا و باید با قایق میرفتن خیلی زیبا بودقلب:

 

از اونجا رفتیم برای دیدن جنگل های حراعینک

قبلش یه نمایشگاه کوچولو بود که دیدیم زبان

و بعد سوار قایق شدیمعینک

انقدر مناظر زیبا بود که نمیشه توصیفش کردمژه

جنگل های حرا خیلی زیبا بودند ولی باز هم چون آب دریا پایین بود نشد که با قایق بریم نزدیک درخت ها!ناراحت

آوش رو نگاه کنین در کمین کیف منه!!!خنده

 

بعد از اون رفتیم ساحل دریا و اونجا ناهار خوردیماز خود راضی

جای همه شما خالیقلب

آلاچیق های خیلی زیبایی بود که محیط رو خیلی دوست داشتنی میکرد

 

و بعد از ناهار رفتیم کنار ساحل.عینک

سری قبل که رفته بودیم شمال من کمی از آب میترسیدمنگران ولی این بار خیلی بیشتر آب رو دوست داشتم تو ساحل حسسسابی بازی کردم و کلی صدف جمع کردم واسه درست کردن کاردستی با مامان. (حالا کی فرصت بشه خدا میدونه!نیشخند)

فرار از موج!! نیشخند

من و آوش :قلب

 

شب مامان با خاله نکیسا مامان آرشیداجون قرار گذاشتندقلب تا همدیگه رو ببینیم. رفتیم تویه یکی از مراکر خرید و خاله همراه با آرشیدای خوشگل و دوست داشتنی هم اومدند.بغل خیلی شیرین حرف میزد به من میگفت آبیساقلب

ولی دقیقا همون موقع آوش ما بد اخلاق شده بودزبان و گریه میکرد بابایی بغلش کرد و رفت و بعد خاله این ها مجبور شدند برند و خلاصه قرارمون خیلی کوتاه بودناراحت ولی شیرین و به یاد موندنی.بغل

 

خاله نکیسای عزیز برای من و آوش و مامان هدیه های خوشگلی آورده بودند. خجالت

اینم عکسش مرسی خالههههههههههههههبغلقلبماچ

 

روز آخر هم کمی داخل شهر گشتیم  و یه کم رفتیم توی مراکز خرید!! من این بار مثل همیشه که موقع خرید هیچی نمیخواستم، نبودم!! همش میخواستم یه چیزی برام بخرن!

مامان معمولا همون اول یه چیزی واسه من میخرید و بهم میگفت تا آخر خرید نباید چیز دیگه ای بخوام!! و شدید هم روی این قضیه پافشاری میکرد و به حرفم گوش نمیداد!

گاهی هم نق میزدم که خسته شدم! این جور مواقع سوار کالسکه کیان میشدم!

خلاصه هر وقت میرفتیم خرید من شیرینی خرید رو واسه مامان تلخ میکردم!!

و عصرش هم رفتیم پارک زیتون. پارک خیلی زیبایی بود

اینم عکس هاشاز خود راضی

 

 

 

 

ولی چون هوا تاریک شده بود زیاد عکس ها کیفیت نداره!خجالت

شب وسایلمون رو جمع کردیم. خاله و عمو عباس خیلی اصرار داشتند ما بیشتر بمونیمقلب ولی واقعا خیلی بهشون زحمت دادیم و دیگه باید برمیگشتیم.لبخند

صبح زود به طرف خونه حرکت کردیم خاله محدثهقلب هم دنبالمون اومد و ما تا یه جاهایی رسوندیمش. تو ماشین با من کلی بازی کرد و الان هم وقتی که مامان میپرسه دلت بیشتر از همه واسه کی تنگ شده اول از خاله محدثه یاد میکنم!خیال باطل

توی راه برگشت کمی به نقاشی سرگرم بودم و کمتر میپرسیدم کی میرسیم!

در کل مسافرت خوبی بود و خیلی خوش گذشت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)