اولین تجربه مهدکودک
به دلیل غلیان !! احساسات شدید !!! مادرانه !!!! این پست رو از زبون مامانم بخونین.
سلام دوستان.
الان که دارم این پست رو مینویسم آویسا رفته مهد و یه جورایی حس میکنم قلبم سر جاش نیست!!!
بذارید از اول براتون تعریف کنم.
29 شهریور به همراه آویسا راهی جشن افتتاحیه مهد شدیم. آویسا برای رفتن به مهد خیلی خیلی ذوق زده بود و هر دقیقه میپرسید پس کی میریم!
وقتی خانم مدیر از بچه ها خواست برای بازی به حیاط برن تا ایشون با مامان ها صحبت کنند آویسا زود از جا پرید و دنبال بچه ها رفت.
بعد از شنیدن حرف های مدیران مهد و گرفتن برنامه تغذیه از مهد خارج شدیم.
آویسا توی حیاط حسابی بازی کرد و یکی از خاله ها هم صورت بچه ها رو نقاشی کرده بود.
اینم عکس هاش:
اولین بار روی صورتش نقاشی کشیده شد. چون من هیچ وقت دلم نیومده رو صورت مثل برگ گلش رنگ بمالم
اینم یه عکس از آویسا و هدیه روز دختر که یه یخچال اسباب بازی بود
من چند بار به آویسا تاکید کردم که امروز جشن بود و بچه ها با مامان ها اومدن مهد و از اول مهر من باید تو رو ببرم مهد و خودم برگردم خونه
و اونم هر بار میگفت باشه مامان تو برو خونه ناهار بپز تا من ظهر بیام.
دیروز (یعنی اول مهر) از مامانم خواستم بیان خونه ما و پیش آوش باشن تا من آویسا رو ببرم و یواشکی به مامان گفتم ممکنه مجبور شم روز اول کمی پیش آویسا بمونم.
خوشگلکم رو از زیر قرآن رد کردیم و راهی شدیم
اینم عکس اولین تغذیه ای که به مهد برد.
با هم وارد مهد شدیم خانم مدیر با خوشرویی ازمون استقبال کرد و به آویسا گفت عزیزم بیا ببرمت توی کلاستون با مامان خدا حافظی کن و در نهایت تعجب من آویسا برگشت گفت خداحافظ مامان تو برو!
قلبم داشت از جا کنده میشد و چشمام هم پر از اشک بود ولی به زور خندیدم و سعی کردم بهش اعتماد به نفس بدم تا بره.
خانم مدیر هم به من گفت مطمئن باشم و بهشون اعتماد داشته باشم. گفتم ظهر خودم بیام دنبالش تا با راننده سرویس صحبت کنم ولی باز هم مدیرشون بهم گفت لازم نیست ظهر برم و راننده آویسا رو میاره بهم تحویل میده.
مثل بچه ها شده بودم! میترسیدم! گفتم بگین حتما تا ته کوچه بیارنش ها! و خانم مدیر هم بهم اطمینان داد که تا بچه رو دست خودتون نسپرن نمیرن!
دلم میخواست پیشش بمونم،
دلم میخواست خودم ببرمش سر کلاسشون،
دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم که همیشه همراهشم،
دلم میخواست بهش بگم نمیذارم براش اتفاقی بیفته .........
دلم خیلی چیزها میخواست! ولی این ها خواسته دل بود.
و عقلم بهم نهیب میزد. اگه دنبالش بری به این عادت میکنه که تو باشی
اگه نذاری خودش بره همین جور وابسته به تو میمونه
باید یاد بگیره گلیمش رو از آب بیرون بکشه
باید یاد بگیره روی پای خودش بایسته
خلاصه به حرف عقلم گوش دادم و از مهد بیرون اومدم. تا ظهر تو خونه حال خودم رو نمیفهمیدم!! همش به ساعت نگاه کردم
هی به مامانم میگفتم مامان اگه گریه کنه چی؟
اگه با چشم گریون بیارنش چی؟
و مامانم هم میگفت! خوب گریه کنه! یه کم گریه بچه رو نمیکشه که!!
خلاصه ظهر اومد و گریون نبود! تازه خندون هم بود و تا منو دید گفت خیلی بهم خوش گذشت مامان.
چنان نفس راحتی کشیدم!!
امروز هم با ذوق و شوق حاضر شد و هی از من میپرسید چرا عمو نمیاد دنبالم؟ (راننده سرویس)
راننده هم امروز با کمی تاخیر اومد دنبالش و بردش
امروز بیشتر جای خالش رو حس میکنم! آخه دیروز مامانم اینجا بودند ولی امروز خیلی تنهام و خیلی خیلی دلم گرفته.
خدا کنه محیط مهد براش همین جور جذاب بمونه و زود خسته نشه.
هر چند یکی از دلایلی که امسال بردمش مهد این بود که اگه خسته شد بتونم سال دیگه رو بهش استراحت بدم چون دو سال دیگه باید بره پیش دبستانی و اون دیگه اجباریه.
خدایا دختر کوچولوم رو به تو سپردم.
توی ادامه مطلب یه سری توضیحات در مورد تصمیم گرفتن در مورد مهد نوشتم. شاید به درد بعضی از مامان ها که توی شرایط مشابه هستن بخوره. دوست داشتین بخونین
در مورد مهد رفتن آویسا مدت زمان خیلی زیادی بود که فکر میکردم! راستش من از اون دسته مامان هایی بودم که به مهد رفتن زیاد اعتقادی نداشتم! همیشه هم تا حرفش میشد میگفتم نه آویسا مهد نمیره! چون فکر میکردم توی مهد تنها چیزی که نصیبش میشه بیماری های همیشگیه و البته یه سری بد آموزی ها هم حتما هست!
خلاصه توی خونه همیشه با آویسا بازی میکردم و در قالب بازی خیلی چیزها بهش یاد میدادم تا از بچه هایی که مهد میرن کمتر ندونه. خداییش هم شعرهای زیادی حفظه نقاشی های خیلی قشنگی میکشه کلی هم ریاضی و زبان باهاش کار کردم
ولی
هر بار که توی جمع های خانوادگی و یا پارک و جاهای عمومی رفتار آویسا رو با سایر بچه ها میدیدم احساس میکردم آویسا نمیتونه خوب با بچه ها ارتباط برقرار کنه و دیگه اینکه اصلا بلد نیست برای به دست آوردن حقوقش بجنگه! یا به قول معروف گلیمش رو از آب بالا بکشه! خلاصه کم کم به این نتیجه رسیدم که من دارم کار اشتباهی میکنم که اون رو از ارتباط با هم سن و سال هاش محروم میکنم.
خلاصه بعد از مشورت با همراه همیشگیم ( بابایی جون آویسا) و شنیدن حرف های بابایی تصمیم گرفتم که حتما برای مهد بردن آویسا اقدام کنم.
بابایی میگفت : نمیخوایم که بچه رو تا آخر عمرش توی خونه نگه داریم. امسال نره مهد 2 سال دیگه باید بره پیش دبستانی و مدرسه اونجا هم مریضی هست اون جا هم مشکلاتی هست و اگه برای رو به رو شدن با این مشکلات تا اون موقع هیچ آمادگی نداشته باشه خیلی بیشتر ضرر میکنه.
و منم دیدم حرف حساب جواب نداره. و دیگه اینکه با حضور آوش کوچولو من خواه ناخواه نمیتونستم مثل گذشته برای آویسا وقت بذارم.
سرتون رو درد نیارم در خصوص مهد خیلی خیلی تحقیق کردم و بالاخره مهد کودک سلاله انتخاب شد.
صاحب امتیاز مهد کودک خانمی هستند که مشاور امور خانواده و کودک هستند و 30 سال تجربه در این کار دارند و در این زمینه خیلی هم خوش نام هستند
مربی کلاس آویسا هم در رشته کودک یاری تحصیل کرده و 7 سال سابقه کار با بچه ها رو داره.
برنامه هاشون شامل شعر و فصه خوانی و نمایش، نقاشی و خلاقیت ، شطرنج، زبان و ژیمناستیک و ورزش هستش
که مربی زبانشون هم خاله آزاده (عروس عمه مهری جون) هستش که آویسا خیلی خیلی دوستش داره.
چون آویسا نیمه دوم سال به دنیا اومده مدیر مهد ازمون سوال کرد که دوست داریم تو گروه سنی 3 تا 4 باشه یا 4 تا 5 و بعد از شنیدن حرف های ایشون قرار شد فعلا آویسا تو گروه 3 تا 4 باشه و بعد اگه دیدن آموزش های این گروه براش کمه بره تو گروه سنی بالاتر.
امیدوارم دختر کوچولوم بتونه با مشکلاتش کنار بیاد و این تجربه به زندگی آینده و وارد اجتماع شدنش کمکش کنه.