آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

آویسا کوچولو

اولین تجربه مهدکودک

1391/7/2 10:31
نویسنده : مامان پاتمه
903 بازدید
اشتراک گذاری

به دلیل غلیان !! احساسات شدید !!! مادرانه !!!! نیشخند این پست رو از زبون مامانم بخونین.چشمک

سلام دوستان.

گریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریه

الان که دارم این پست رو مینویسم  آویسا رفته مهد و یه جورایی حس میکنم قلبم سر جاش نیست!!!گریهگریهگریه

بذارید از اول براتون تعریف کنم.

29 شهریور به همراه آویسا راهی جشن افتتاحیه مهد شدیم. آویسا برای رفتن به مهد خیلی خیلی ذوق زده بود و هر دقیقه میپرسید پس کی میریم! خیال باطل

وقتی خانم مدیر از بچه ها خواست برای بازی به حیاط برن تا ایشون با مامان ها صحبت کنند آویسا زود از جا پرید و دنبال بچه ها رفت.قلب

بعد از شنیدن حرف های مدیران مهد و گرفتن برنامه تغذیه از مهد خارج شدیم.

آویسا توی حیاط حسابی بازی کرد و یکی از خاله ها هم صورت بچه ها رو  نقاشی کرده بود.


اینم عکس هاش:

 

 

اولین بار روی صورتش نقاشی کشیده شد. چون من هیچ وقت دلم نیومده رو صورت مثل برگ گلش رنگ بمالم

اینم یه عکس از آویسا و هدیه روز دختر که یه یخچال اسباب بازی بودچشمک


من چند بار به آویسا تاکید کردم که امروز جشن بود و بچه ها با مامان ها اومدن مهد و از اول مهر من باید تو رو ببرم مهد و خودم برگردم خونهلبخند

و اونم هر بار میگفت باشه مامان تو برو خونه ناهار بپز تا من ظهر بیام.قلب

دیروز (یعنی اول مهر) از مامانم خواستم  بیان خونه ما و پیش آوش باشن تا من آویسا رو ببرم و یواشکی به مامان گفتم ممکنه مجبور شم روز اول کمی پیش آویسا بمونم.نگران

خوشگلکم رو از زیر قرآن رد کردیم و راهی شدیمقلب

اینم عکس اولین تغذیه ای که به مهد برد.زبان

با هم وارد مهد شدیم خانم مدیر با خوشرویی ازمون استقبال کرد و به آویسا گفت عزیزم بیا ببرمت توی کلاستون با مامان خدا حافظی کن و در نهایت تعجب من آویسا برگشت گفت خداحافظ مامان تو برو!بای بای

قلبم داشت از جا کنده میشد و چشمام هم پر از اشک بود ولی به زور خندیدم و سعی کردم بهش اعتماد  به نفس بدم تا بره.لبخند

خانم مدیر هم به من گفت مطمئن باشم و بهشون اعتماد داشته باشم. گفتم ظهر خودم بیام دنبالش تا با راننده سرویس صحبت کنم ولی باز هم مدیرشون بهم گفت لازم نیست ظهر برم و راننده آویسا رو میاره بهم تحویل میده.نگران

مثل بچه ها شده بودم! میترسیدم! گفتم بگین حتما تا ته کوچه بیارنش ها! نگرانو خانم مدیر هم بهم اطمینان داد که تا بچه رو دست خودتون نسپرن نمیرن!

دلم میخواست پیشش بمونم،ناراحت

دلم میخواست خودم ببرمش سر کلاسشون،ناراحت

دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم که همیشه همراهشم،ناراحت

دلم میخواست بهش بگم نمیذارم براش اتفاقی بیفته ناراحت.........

دلم خیلی چیزها میخواست! ولی این ها خواسته دل بود.گریه

و عقلم بهم نهیب میزد. اگه دنبالش بری به این عادت میکنه که تو باشیبازنده

اگه نذاری خودش بره همین جور وابسته به تو میمونهبازنده

باید یاد بگیره گلیمش رو از آب بیرون بکشهبازنده

باید یاد بگیره روی پای خودش بایسته بازنده

خلاصه  به حرف عقلم گوش دادم و از مهد بیرون اومدم. تا ظهر تو خونه حال خودم رو نمیفهمیدم!! همش به ساعت نگاه کردم

هی به مامانم میگفتم مامان اگه گریه کنه چی؟نگران

اگه با چشم گریون بیارنش چی؟ناراحت

و مامانم هم میگفت! خوب گریه کنه! یه کم گریه بچه رو نمیکشه که!! نیشخند

خلاصه ظهر اومد و گریون نبود! تازه خندون هم بود و تا منو دید گفت خیلی بهم خوش گذشت مامان. قلب

چنان نفس راحتی کشیدم!!اوه

امروز هم با ذوق و شوق حاضر شد و هی از من میپرسید چرا عمو نمیاد دنبالم؟ (راننده سرویس)

راننده هم امروز با کمی تاخیر اومد دنبالش و بردش

امروز بیشتر جای خالش رو حس میکنم!ناراحت آخه دیروز مامانم اینجا بودند ولی امروز خیلی تنهام و خیلی خیلی دلم گرفته.گریه

خدا کنه محیط مهد براش همین جور جذاب بمونه و زود خسته نشه.خیال باطل

هر چند یکی از دلایلی که امسال بردمش مهد این بود که اگه خسته شد بتونم سال دیگه رو بهش استراحت بدم چون دو سال دیگه باید بره پیش دبستانی و اون دیگه اجباریه.لبخند

خدایا دختر کوچولوم رو به تو سپردم. فرشته


توی ادامه مطلب یه سری توضیحات در مورد تصمیم گرفتن در مورد مهد نوشتم. شاید به درد بعضی از مامان ها که توی شرایط مشابه هستن بخوره. دوست داشتین بخونیناز خود راضی

 

 

در مورد مهد رفتن آویسا مدت زمان خیلی زیادی بود که فکر میکردم! راستش من از اون دسته مامان هایی بودم که به مهد رفتن زیاد اعتقادی نداشتم!بازنده همیشه هم تا حرفش میشد میگفتم نه آویسا مهد نمیره!بازنده چون فکر میکردم توی مهد تنها چیزی که نصیبش میشه بیماری های همیشگیه و البته یه سری بد آموزی ها هم حتما هست!قهر

خلاصه توی خونه همیشه با آویسا بازی میکردم و در قالب بازی خیلی چیزها بهش یاد میدادم تا از بچه هایی که مهد میرن کمتر ندونه. خداییش هم شعرهای زیادی حفظه نقاشی های خیلی قشنگی میکشه کلی هم ریاضی و زبان باهاش کار کردماز خود راضی

ولینگران

هر بار که توی جمع های خانوادگی و یا پارک و جاهای عمومی رفتار آویسا رو با سایر بچه ها میدیدم احساس میکردم آویسا نمیتونه خوب با بچه ها ارتباط برقرار کنه و دیگه اینکه اصلا بلد نیست برای به دست آوردن حقوقش بجنگه! نگرانیا به قول معروف گلیمش رو از آب بالا بکشه! خلاصه کم کم به این نتیجه رسیدم که من دارم کار اشتباهی میکنم که اون رو از ارتباط با هم سن و سال هاش محروم میکنم.نگران

 خلاصه بعد از مشورت با همراه همیشگیم قلب( بابایی جون آویسا) و شنیدن حرف های بابایی تصمیم گرفتم که حتما برای مهد بردن آویسا اقدام کنم.

بابایی میگفت : نمیخوایم که بچه رو تا آخر عمرش توی خونه نگه داریم. بازندهامسال نره مهد 2 سال دیگه باید بره پیش دبستانی و مدرسه اونجا هم مریضی هست اون جا هم مشکلاتی هست و اگه برای رو به رو شدن با این مشکلات تا اون موقع هیچ آمادگی نداشته باشه خیلی بیشتر ضرر میکنه.بازنده

و منم دیدم حرف حساب جواب نداره. و دیگه اینکه با حضور آوش کوچولو من خواه ناخواه نمیتونستم مثل گذشته برای آویسا وقت بذارم.نگران

سرتون رو درد نیارم در خصوص مهد خیلی خیلی تحقیق کردم و بالاخره مهد کودک سلاله انتخاب شد.

صاحب امتیاز  مهد کودک خانمی هستند که مشاور امور خانواده و کودک هستند و 30 سال تجربه در این کار  دارند و در این زمینه خیلی هم خوش نام هستند

مربی کلاس آویسا هم در رشته کودک یاری تحصیل کرده و 7 سال سابقه کار با بچه ها رو داره.

برنامه هاشون شامل شعر و فصه خوانی و نمایش، نقاشی و خلاقیت ، شطرنج، زبان و ژیمناستیک و ورزش هستش

که مربی زبانشون هم خاله آزادهقلب (عروس عمه مهری جون) هستش که آویسا خیلی خیلی دوستش داره.قلب

چون آویسا نیمه دوم سال به دنیا اومده مدیر مهد ازمون سوال کرد که دوست داریم تو گروه سنی 3 تا 4 باشه یا 4 تا 5 و بعد از شنیدن حرف های ایشون قرار شد فعلا آویسا تو گروه 3 تا 4 باشه و بعد اگه دیدن آموزش های این گروه براش کمه بره تو گروه سنی بالاتر.

امیدوارم دختر کوچولوم بتونه با مشکلاتش کنار بیاد و این تجربه به  زندگی آینده و وارد اجتماع شدنش کمکش کنه.خیال باطل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)