من اینجااااااااام.
سلااااااااااااااااااااااااااااااام من اومدممممم
وای که چقدر ذوق زده میشیم وقتی میبینیم در نبود ما دوستای خوبم انقدر به فکرمون هستن. خیلیییییی دوستون داریم. ممنون که تولد 44 ماهگی من هم یادتون بود و تبریک گفتین.
خاله نازنین همچین مامان رو تهدید کرد که دیگه مامان جرات نکرد آپ وبلاگ رو به تعویق بندازه!
راسیاتش!! اینجا همه چیز درهمه!!
مامان میگه وقتی یه عضو جدید اضافه میشه یه مقدار طول میکشه تا خانواده با این تغییر کنار بیاد و دوباره همه چی روی روال قبل بیفته.
این روزها همه با دیدن مامان اول از رابطه من و آوش میپرسن و اینکه ما با هم کنار میایم یا نه! شاید برای شما هم سوال شده باشه.
من آوش رو خیلی خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد قربون صدقش میرم مثلا میگم:
گل پسری، قربونت برم قربون چشمای گلدریت برم! (گِلدری = گِردلی!!!)
مامان میگه عزیزم خدا نکنه قربونش بری
و منم میگم باشه مامان پس تو قربونش برو!!!
تو کارهای مربوط به آوش کمک میدم و وقتی گریه میکنه گهوارش رو تکون میدم
فقط...
فقط اینکه من مدتیه یه مقدار لجباز و حرف گوش نکن شدم! با نق زدن و داد و بیداد دلم میخواد به خواسته هام برسم!
بعضی ها میگن این تغییر رفتار اقتضای سنه و بچه ها تو این سن این مدلی میشن و بعضی دیگه هم میگن به خاطر حضور آوش من اینجوری شدم! به هر حال گویا هر دو دلیل دست به دست هم دادن و منو اینجوری کردن.
و مامان بابا از اینکه میبینن دختر کوچولوی مهربون و آروم و حرف گوش کنشون یه هو لجباز و بد اخلاق شده شوکه شدن! مخصوصا مامان که بیشتر با من سر و کار داره گاهی طاقتش طاق میشه و عصبی میشه. این جور وقت ها بابایی سعی میکنه آرومش کنه.
خوب البته این لجبازی و بد اخلاقی من مخصوصا توی جمع بیشتر میشه! روزهایی که توی خونه خودمون هستیم کمتر لج میکنم ولی تا جایی میریم یا کسی خونمون میاد بد خلقی میکنم!
مثل دو شب پیش که داج علی اینا خونمون بودن و من و هامان از اول تا آخر با هم جنگیدیم!
واسه همین مامان و بابا تصمیم گرفتن از اول مهر منو ببرن مهد کودک. با راهنمایی خاله آزاده (عروس عمه مهری) یه مهد کودک خوب انتخاب شده و قراره اول شهریور مامان بره مهد و رو ببینه. انشاالله که برام از خونه موندن بهتره.
از حدود 8 ماهگی بارداری مامان کلاس زبان من تعطیل شده بود چون مامان دیگه نمیتونست از پسش بر بیاد ولی الان باز چند روزه انقدر اصرار کردم تا بالاخره مامان لابه لای کارهاش برام وقت گذاشته و زبان کار میکنیم و کلی هم مامان رو ذوق زده کردم وقتی دید بعد از 2 ماه که کار نکردیم هنوز همه کلمات یادم مونده.
راستی جدیدا شدید زدم تو کار ضد حال زدن به مامان! به دو نمونه توجه کنین:
مامان: آویسا ببین دلم کوچیک شده دیگه چاق نیست.
من: آره مامان کوچیک شده ولی به نظرممممم باید یه مقدار رژیم بگیری!!
مامان:
و یا اینکه چند روز پیش خانمی توی تلوزیون دیدم که موهاش دورنگ بود گفتم از موهای این خانومه خوشم میاد دو رنگه و قشنگه.
مامان: مثل موهای من؟
-یه نگاه به مامان کردم و گفتم! نه موهای تو شلخته است!! اون موهاش صاف و براقه!
مامان:
راستی چیکار میکنین با ماه رمضون و روزهای طولانی روزه داری؟ من امسال بیشتر مفهوم روزه رو درک میکنم و میدونم باباییم نمیتونه تا اذان چیزی بخوره.
تقریبا هر روز صبح از مامان میپرسم هنوز ماه رمضونه؟ و وقتی مامان میگه آره میگم کاشکی تموم میشد چون دلم نمیخواد ما غذا بخوریم و باباییم چیزی نخوره!
و مامان سعی میکنه برام توضیح بده که چقدر این ماه خوبه و روزه گرفتن اصلا بد و سخت نیست. تازه خودم واسه همه توضیح میدم و میگم مامانم نمیتونه روزه بگیره چون باید غذا بخوره و بتونه به آوش شیر بده.
با شناختی که از مامانم داریم خیلی بعیده تا شب های قدر دیگه وبلاگ آپ کنه پس از همین الان ازتون خواهش میکنیم که توی شب های عزیز قدر ما رو فراموش نکنین.
خوب چند تا عکس براتون میذارم که چند شب پیش که واسه افطار مهمون خاله حمیده جونم بودیم خونه اونها گرفتیم
عااااشق آکواریوم خاله اینام
ببخشین انقدر زیاد حرف زدیم آخر سر هم به خاله همدم عزیزم تبریک میگیم. پریروز دختر کوچولوی خاله همدم به دنیا اومد. اسمش سلما ست. براشون آرزوی سلامتی و شادی داریم.
پی نوشت 1 : امروز تولد مهسا جون دختر خالمه. مهسا جونم خیلی دوسِت داریم تولدت مبارک
پی نوشت 2: خاله محیا بدو بیا گزارش بده ببینیم از کنکور چه خبر؟