آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آویسا کوچولو

خانم کوچولوی بزرگ

1389/8/22 14:29
نویسنده : مامان پاتمه
278 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای مهربونم.

چند روزیه فکرم مشغوله.Baby Girl همش دارم فکر می کنم که بزرگ شدم یا کوچولو ام؟!!! آخه کم کم داره 2 سالم میشه و وقتی یادم به بچگی هام می افته :

وااااااااااااای نه دیگه انقدر بچگی!!! (خودمونیم چه زشت بودم!!!)

مثلا اینقدری:

یادم میاد که کار زیادی نمیتونستم بکنم و مثلا غلط زدن برام یه موفقیت چشمگیر بود. و وقتی آغون واغون می کردم مامانی تو عرش سیر می کرد!!! girl_haha.gif

بعد می بینم الان تو هر سوراخ سمبه ای که بخوام سر می کشم و مدام دارم با شیرین زبونی هام دل می برم!!

اون روزا فقط گریه می کردم و مامان همیشه مواظبم بود. حالاانقدر بزرگ شدم که  منم خیلی مواظب مامانم و اگه ببینم ناراحته انقدر نازش رو می کشم و بوسش می کنم تا بخنده. اگه ببینم گریه می کنه اشکاش رو پاک می کنم و ببلش می کنم.

اون روزا فقط غذا می خوردم! connie_feedbaby.gifولی حالا انقدر بزرگ شدم که با وجود همه خرابکاری هام خیلی کمکش می کنم. وقتی سفره رو میاره من تند تند وسایل رو می چینم. وقتی ظرف می شوره براش ظرف کثیف ها رو می برم تا بشوره. smile emoticon kolobok

اون روزا از ماشین لباس شویی می ترسیدم و حالا انقدر بزرگ شدم که وقتی لباس ها رو میریزه تو لباس شویی فوری خودم رو میرسونم و درش رو مبندم و ماشین رو روشن می کنم.

ولی با وجودیکه خیلی بزرگ شدم............... خیلی کوچیکم!! Baby Girl

انقدر کوچیک که هنوز معصومیت تو چشمام موج میزنه و بد بودن رو بلد نشدم.

انقدر کوچیک که توی یه سبد جا میشم!!

انقدر کوچیک که به پنگوئن می گم پنگونک!!!

هنوز خیلی به مامان و بابا و حمایت هاشون احتیاج دارم.

هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشم و لی خوب مهم اینه کم کم دارم بزرگ میشم و مامانی شاید این بزرگ شدن رو فقط با مرور آرشیو عکس ها متوجه بشه!!!

 


 

این عکس ماله روز عیده قربانه که به دعوت عمو سعید رفته بودیم باغ و جای شما خالی خیلی خوش گذشت.

بعد نوشت: سوتی مامان تصحیح شد و عید غدیر رو نوشتیم عید قربان میدونین قسمت جالبه قضیه اینجاست که مامانی کلی فکر کرد عید غدیر بود یا قربان بعد هم به این نتیجه رسید که عید قربان که بعد میاد و حاجی ها گوسفند می کشن!!! حالا عمو علیرضا هم همون روز گوسفند قربونی کرده بودااا!!!!! راستی یه خاطره جالب هم یادم اومد روز عید قربان به عمه شهلا گفتم عیدتون مبارک و عمه پرسید چه عیدیه آویسا؟ یه کم فکر کردم بابایی بهم تقلب رسوند و من فوری گفتم عید مرقان!!!

عصر همون روز هم رفتیم خونه مامان جون شیرین که یه مهمون افتخاری داشتن:

آقا هامان که معرف حضور هستند. وای که من چقدر دوسش دارم و براش ذوق می کنم.kiss.gif

مامانی دوربین به دست دنبال گرفتن عکس از منه:

شاید یه روزی خیلی از این بابت ازش تشکر کنم ولی الان که اصلا خوشم نمیاد و تا می بینمش اینجوری می کنم:

دارم تو دلم می گم: باز این اومد!!!

اینجا هوا خییییلی سرد شده و این عکس هم ماله یه شب سرده که بابایی لطف کرده و کتش رو به من قرض داده!

و این عکس هم بدون شرحه!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)