خانم کوچولوی بزرگ
سلام به همه دوستای مهربونم.
چند روزیه فکرم مشغوله. همش دارم فکر می کنم که بزرگ شدم یا کوچولو ام؟!!! آخه کم کم داره 2 سالم میشه و وقتی یادم به بچگی هام می افته :
وااااااااااااای نه دیگه انقدر بچگی!!! (خودمونیم چه زشت بودم!!!)
مثلا اینقدری:
یادم میاد که کار زیادی نمیتونستم بکنم و مثلا غلط زدن برام یه موفقیت چشمگیر بود. و وقتی آغون واغون می کردم مامانی تو عرش سیر می کرد!!!
بعد می بینم الان تو هر سوراخ سمبه ای که بخوام سر می کشم و مدام دارم با شیرین زبونی هام دل می برم!!
اون روزا فقط گریه می کردم و مامان همیشه مواظبم بود. حالاانقدر بزرگ شدم که منم خیلی مواظب مامانم و اگه ببینم ناراحته انقدر نازش رو می کشم و بوسش می کنم تا بخنده. اگه ببینم گریه می کنه اشکاش رو پاک می کنم و ببلش می کنم.
اون روزا فقط غذا می خوردم! ولی حالا انقدر بزرگ شدم که با وجود همه خرابکاری هام خیلی کمکش می کنم. وقتی سفره رو میاره من تند تند وسایل رو می چینم. وقتی ظرف می شوره براش ظرف کثیف ها رو می برم تا بشوره.
اون روزا از ماشین لباس شویی می ترسیدم و حالا انقدر بزرگ شدم که وقتی لباس ها رو میریزه تو لباس شویی فوری خودم رو میرسونم و درش رو مبندم و ماشین رو روشن می کنم.
ولی با وجودیکه خیلی بزرگ شدم............... خیلی کوچیکم!!
انقدر کوچیک که هنوز معصومیت تو چشمام موج میزنه و بد بودن رو بلد نشدم.
انقدر کوچیک که توی یه سبد جا میشم!!
انقدر کوچیک که به پنگوئن می گم پنگونک!!!
هنوز خیلی به مامان و بابا و حمایت هاشون احتیاج دارم.
هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشم و لی خوب مهم اینه کم کم دارم بزرگ میشم و مامانی شاید این بزرگ شدن رو فقط با مرور آرشیو عکس ها متوجه بشه!!!
این عکس ماله روز عیده قربانه که به دعوت عمو سعید رفته بودیم باغ و جای شما خالی خیلی خوش گذشت.
بعد نوشت: سوتی مامان تصحیح شد و عید غدیر رو نوشتیم عید قربان میدونین قسمت جالبه قضیه اینجاست که مامانی کلی فکر کرد عید غدیر بود یا قربان بعد هم به این نتیجه رسید که عید قربان که بعد میاد و حاجی ها گوسفند می کشن!!! حالا عمو علیرضا هم همون روز گوسفند قربونی کرده بودااا!!!!! راستی یه خاطره جالب هم یادم اومد روز عید قربان به عمه شهلا گفتم عیدتون مبارک و عمه پرسید چه عیدیه آویسا؟ یه کم فکر کردم بابایی بهم تقلب رسوند و من فوری گفتم عید مرقان!!!
عصر همون روز هم رفتیم خونه مامان جون شیرین که یه مهمون افتخاری داشتن:
آقا هامان که معرف حضور هستند. وای که من چقدر دوسش دارم و براش ذوق می کنم.
مامانی دوربین به دست دنبال گرفتن عکس از منه:
شاید یه روزی خیلی از این بابت ازش تشکر کنم ولی الان که اصلا خوشم نمیاد و تا می بینمش اینجوری می کنم:
دارم تو دلم می گم: باز این اومد!!!
اینجا هوا خییییلی سرد شده و این عکس هم ماله یه شب سرده که بابایی لطف کرده و کتش رو به من قرض داده!
و این عکس هم بدون شرحه!!