آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آویسا کوچولو

اولین دیدار با هامان

1389/8/1 8:12
نویسنده : مامان پاتمه
364 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوبم.

به خاطر احترام به نظر دوستای گلمون که از رنگ قالب قبلی انتقاد کرده بودند این قالب رو درست کردیم  عکسش رو ببینین تو رو خدا!!! چه بلاهایی که این مامان سر من در نیاورد!!!

 خاله نازنین عزیز هم برامون گوگل ریدر رو راه انداخت. مرسی خاله جون دوووووستت داریم

دیروز جمعه رفتیم خونه داج علی برای دیدن هامان فسقلی . اول قرار بود عصر بریم ولی صبح رفتیم و کلی زحمت دادیم. من تیپ پسرونه زدم. مهسا چند بار به مامان گفته بود یه بار برای آویسا لباس پسرونه بخر و چون مامان پشت گوش می انداخت خودش دست به کار شد و این لباس های گوشجل رو برام خرید. مرسی مهسا جون.

اینم آویسا قبل از رفتن:

مامان :آویسا ژست بگیر

آویسا:

  مامان : نه این ژست خیلی دخترونه است

آویسا : این چطوره

خلاصه رفتیم و اینجا من خیلی خیلی از دیدن هامان ذوق زده شدم. لب هامو نگاه کنین دارم می گم چه کوچولو ِ

خیلی نگران هامان بودم و با کوچکترین صدایی که میداد میدویدم بالا سرش و ازش می پرسیدم هامان چی شد؟؟  و خیلی هم نگران این موضوع بودم که چرا انقدر می خوابه. میگفتم چشماش بسته خوابه!! و گاهی به خاله لیلا اصرار می کردم پاشو ببلش کن پاشو گذا می خواد!! (غذا می خواد)

این تابلوی زیبا هم کار هنری خاله لیلاست که مامان خواست از من باهاش عکس بگیره ولی من یه کم از توتو هاش ترسیدم!!

جوونی کجایی که یادت به خیر!!

دیدن عکس زیر برای زیر 18 سال ممنوعه چون بد آموزی داره!!!

مامان از این قلیونه خوشش اومد اینه که برا دل مامان دارم می کشم!!!

اینم در راه برگشته که از خستگی غش کردم!

روز پنج شنبه مامان رفته بود توی آموزشگاه سر کار و من و بابایی به دعوت عمو اکبر تهنایی رفتیم باغ:

بابایی هزار بار تاکید کرد که به خاطر من رفته و خودش بدون مامان اصلا تمایلی به رفتن نداشته. بااااااااااااااااااااشه بابایی قبول کردیم!!!

خوووووب اینم یه پست پر عکس برای دوستای خوبم که از پست قبل ناراضی بودن

چند روز پیش  یه چیزی گفتم دهن مامان باااز موند یک سال پیش مامان یه لباس خریده بود که باهاش میرفت ورزش! یکی دوبار اون لباس رو پوشید و به من میگفت دارم میرم ورزش.

من اون روزا 10 ماهم بود و اصلا حرف نمیزدم.

چند روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم مامان همون لباس رو پوشیده بود و تا چشمم رو باز کردم گفتم داری میری ورزش؟؟؟

مامان این شکلی بود:

و با مزه ترین کلمه ای که این روزا می گم: چه باحاله!!!

پی نبشت: مامانم خیلی سرش شولوغ شده. هفته ای 4 روز میره سر کار، 12 واحد درس توی دانشگاه داره، یه دوره Teaching هم ثبت نام کرده. همه اینا رو بذارید کنارِ کار خونه و من!!!( که مورد آخر بیشتر از همه دست و بالش رو می بنده.)  خلاصه که اگه تو سر زدن به شما و آپ کردن ببلاگم تنبلی می کنه شما ببخشیدش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)