آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آویسا کوچولو

دَدَرنامه 2 (مشتی آبیسا)

1389/7/8 14:03
نویسنده : مامان پاتمه
258 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای مهربونم.

ما برگشتیم. ممنونم که وقتی نبودم باز هم بهم سر میزدین.

ما به همراه بابا حاجی و مامان جون شیرین رفتیم مفاسرت.

سفرمون با عبور از یه جایی شروع  شد که تا چشم کار می کرد فقط زمین خشک بود! بهش می گفتن کویر.

و بعد یه شب توی طبس موندیم و من برای اولین بار رفتم زیارت. که خیلی هم خوشم اومد و دیگه ول کن نبودم!!

به مناره های امامزاده می گفتم مشهد!!

بعدش رسیدیم به مشهد واقعی! وقتی گونبد رو دیدم مامان بهم گفت سلام کن. و من هم مثل آدم بزرگا دستم رو گذاشتم روی سینه ام و خم شدم و داد زدم سلام ایمام رضا.

عاشق این بودم که توی صحن های حرم ایمام رضا بدو بدو کنم. میگفتم بوگ بوگ راه رو باز کنین و می دویدم!! 

زیارت نامه خوندم .

نماز خوندم.

ناگاره زدن رو دیدم.

و کبوتر ها  رو تماشا کردم.

وقتی چادر کوچولوم رو سرم می کردم و سفت زیر چونم رو می گرفتم همه نگاه می کردن و برام ذوق می کردن. یا با موبایلاشون ازم عکس می گرفتن خیلی ها هم بهم شوکولات میدادن! خلاصه که حسابی دلبری کردم! girl_blum2.gifو کلی هم دوست پیدا کردم.

این دوستم اسمش زهرا ست. زهرا بهم کمک کرد چادرم رو سرم کنم.

اینجام داره آداب زیارت نامه خوندن رو بهم یاد میده!

رفتم رو منبر، بیاین بشینین یه کم روضه بخونم براتون!!

وقتی میرفتیم خونه از خستگی و گشنگی نمیدونستم غذا رو تو دهنم بذارم یا تو چشمم!!!

یه روز هم رفتیم شاندیز:

 

اینجا هم تو پدیده شاندیز هستیم:

 

محیطش خیلی خلاقانه تزیین شده بود.

عصرش رفتیم باغ وحش. (چون یه بار که فهمیدیم باغ وحش اصفهان تعطیل شده خیلی ضد حال خوردیم! ) ، من از حیوونا ترسیده بودم و از ببل بابا پایین نمیومدم! فقط یکی دوتا از حیوونای کوچولو نظرم رو جلب کردن!

مشهد خیلی سرد بود و من یه سرمای کوچولو هم خوردم و به همین دلیل برنامه شمال رفتنمون کنسل شد و باز از راه کویر برگشتیم خونه.  روز تبلد مامان رو هم توی راه بودیم.

دلم برای همتون تنگ شده بود و اونجا برای تک تک شما دعا کردم.

راستی مامانی یه صفحه جدید با عنوان شیرین زبونی ها برام نوشته. یه سر بزنین. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)