آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آویسا کوچولو

نیمه شعبان مبارک

1389/5/4 18:49
نویسنده : مامان پاتمه
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای خوب و مهربونم. فردا عید بزرگیه. تبلد آقا امام زمان که هممون منتظر اومدنشونیم. عید رو به همه تبریک میگم مخصوصا به امام زمان خوبم تولدشون رو تبریک می گم.

چند بختی هس که آپ نکردیم یه مقدار زیادشم به خاطر اینه که من نمیذارم ازم عسک بگیرن!! تا چشمم به دوربین می افته با ذوق می گم عسک بعد از چند صدم ثانیه می پرم پشت دوربین تا عسکمو ببینم هی می گم بین!! بین!! (ببینم) به من چه که اینا سرعت عملشون پایینه!!!

راستی یه خبر که یادم رفته بود بگم! بعد از مدت ها یه دندون جدید در آبردم!! الان 13 تا دندون دارم می خواین گازتون بگیرم؟؟

این روزا اتفاق جدید و مهمی نیفتاده که براتون تعریف کنم. فقط روزها از ترس گرما از خونه بیرون نمیریم و عصر که میشه صدای داد و هوار من در میاد که میخوام برم گردش!!

دستم کم کم خوب شده هر کس می بینه کلی ناراحت میشه که زخم انقدر بد بوده!! با خوب شدن دستم امیدهام برای آب بازی داره بیشتر میشه!!!

چند شب پیش با باباحاجی اینا و دایی مرتضی و دایی حسین رفتیم پارک. این عکسا رو دایی حسین توی پارک گرفته.

من زهرا جون:

اینجا هم دایی مرتضی با الکتریسیته ساکنی که توی بادکنک ایجاد می کرد موهای منو سیخ می کرد و من کلی می خندیدم و دایی حسین هم عکس گرفته

 

و اما شیرین زبونی های اخیر!!

دیروز لباسم رو تثیف کردم . توی اتاق درحالی که میزدم پشت دستم با خودم می گفتم: بااای بااای!! داس تثیف! مامان دَبا! (وای، وای.لباسم کثیف شد. مامان دعوام میکنه!) بعد دیدم مامان دم در ایستاده داره منو میبینه! کلی هم خندید و دَبام نکرد!!

چند روز پیش مامان از سر کار رسید دویدم جلو و گفتم: مامان بیا. دفتر، کاگذ بیار. چش چش بیشیم! (کاغذ بیار، چشم چشم بکشیم)

سوار تاب که می شم شعرش رو کامل می خونم:

تاب تاب عباسی          آسا ننداجی         اجَ می خوا بنداجی           مامان بنداجی!!

تاب تاب عباسی        آویسا رو نندازی      اگر می خوای بندازی            بغل مامان بندازی

اینم یه نمونه دیگه: نی نی داس تثیف!! مامان داس شویی بوشویه! تمیز!! (نی نی لباست کثیف شده. مامان با لباس شویی بشوره تمیز بشه!)

کلا با عروسکام مخصوصا یکیشون که اسمش مَمَده و خیلی دوستش دارم خیلی حرف میزنم، مثلا:

مَمَد بیشین دندینی!! به به می آخ؟ (ممد بشین روی صندلی. به به می خوای؟)  بعد دوون دوون می رم تو آشپزخونه و یه چیزی میارم ممد بخوره!!

یا یه چیزی مثل تفنگ رو بهش نشون می دم می گم: ممد، این چیه؟ بو.بو! توفنگ. (ممد این چیه؟ بگو! بگو! تفنگ!)

خلاصه که کم میشه ساکت باشم و مدام دارم حرف می زنم!!

خوب آخر سر هم یه حرف دارم با خاله مینو جونم: خاله خیلی حیف شد وبلاگت رو حذف کردی دلمون خیلی خیلی برات تنگ شده مامانی هر کار کرد نتونست برات میل بفرسته! تو رو خدا بازم شروع کن به نوشتن

پسندها (1)

نظرات (0)