آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آویسا کوچولو

پایان روزهای سخت

1389/2/15 9:01
نویسنده : مامان پاتمه
151 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای خوبم.

ممنونم که تو این مدت جویای حالمون بودین. به سلامتی این مرحله سخت داره کم کم تموم میشه.  من دیگه زیاد سراغ می می رو نمیگیرم. بعضی بختا میشینم رو پای مامان و یواشکی بهش اشاره میکنم و میگم این چیه؟ و مامانم خیلی غصه میخوره و حواسم رو پرت میکنه.

گاهی هم شبا قبل از خواب با تردید میگم می می؟ ولی مامانی یاد آبری میکنه که اوخ شده.

در کل خواب شبونم خیلی بهتر شده گاهی تا صبح میخوابم یا یکی دوبار بیدار میشم. دیشب چند مرتبه بیدار شدم تشنم بود ولی حاضر نبودم آب بخورم!!  مامان به زور بهم آب خوروند و بهدش دیگه خوابیدم.

بلی روزا از قبل هم بهونه گیر تر و وابسته تر شدم! انگاری میترسم حالا که می می باسه همیشه رفته خدای نکرده مامانی هم بره!!! اینه که حتی یه ثانیه هم نمیذارم از کنارم بره! همین که پا میشه با گریه میگم بیا بیا! وقتی میاد با دست میزنم رو زمین کنار خودم و میگم بچین (بشین).

وقتی هم خودم میخوام برم یه جایی مثلا تو اتاقم هی به مامان میگم بیا! باید اونم دنبالم بیاد!!

موضوع حموم کردنم کاملا بر عکس شده!!! قبلا گریه میکردم تا نرم حالا هی گریه میکنم و میگم : حمو!! حمو!!! گاهی مامان خودش رو میزنه به کوچه علی چپ و میگه چی؟ عمو؟ عمو خونشونه!!!

من با عصبانیت به سرم اشاره میکنم میگم نه! آب!!! حمو!!

یا مثلا بخی میخوام ببل بشم هی میگم ببل! مامان میگه چی؟ به به؟؟ بعد خوراکی بهم میده باز من عصبانی مشم دستامو میبرم بالا میگم ببل!! دَدَ!!

این اسباب بازی هم هدیه خاله حمیده است به خاطر از شییر گرفته شدنم. وان حمومه واسه نی نی کوشمولو. انقدر دوستش دارم مامان گذاشته برای مواقع بحرانی که با هیچ چیز دیگه ای ساکت نمیشم!

این عکسای خوشتل رو هم خاله مینوی عزیزم باسمون درست کرده. ممنون خاله دوستت داریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)