آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

آویسا کوچولو

خاطرات معوقه

1391/9/22 11:11
نویسنده : مامان پاتمه
268 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گل و خوب من.

وااااااااای که چقدر ازتون ممنونیم به خاطر این همه تعریف از تولدم. بغل

اووووو چقدر از کیک مامان تعریف کرده بودیناز خود راضی مامانم کلی ذوق زده شد!!خجالت البته بابام در این مورد خیلی ذوق زده تره!!! میگه من دیگه هیچ وقت کیک نمیخرم و واسه همه مناسبت ها مامان باید کیک بپزه!! البته به جز تولد مامان که  بابا گفته روم نمیشه اونو به خودش بگم بپزه!!

خلاصه که یه دنیاااااا ممنونیم

یه سری خاطراتم ماله قبل از عاشورا و تاسوعا ست که به دلیل برخورد به این روزها و همین طور برخورد به فینال مسابقه و بعدشم برخورد به تولدم جاموند و اینجا ثبت نشد

این بار میخوام اون خاطره ها رو ثبت کنم.

قبل از عاشورا و تاسوعا من چند روز مریض شدم.ناراحت سرماخوردگی ویروسی گرفتم که حسابی منو از پا انداخت! ناراحتیکی دوروز مهد نرفتم تب داشتم و حالم بد بود.

بعد از اینکه بهتر شدم، کلی دونه قرمز به بدنم و صورتم زد که مامان فکر کرد آبله گرفتم و کلی ترسیداسترس ولی گویا از عوارض همون ویروسه بود و بعد از یکی دوبار که دونه ها میرفت و میومد خوب شدم.اوه

عاشورا و تاسوعا کلی با باباییم رفتیم هیئت و عزاداری کردم. مامان زیاد جایی نمیومد چون هوا به شدت سررر د بود و باید از آوش مراقبت میکرد.لبخند

 یه فیلم بامزه از من گرفته که قصه کربلا رو تعریف میکنم.http://www.freesmile.ir/smiles/73542_eynak.gif الان موبایلش خراب شده نمیتونه وصلش کنه به کامی حتما در اسرع وقت اینجا میذاریمش  تا شما هم ببینین.

اینم من با لباس مشکی که لباس پارسالمه. پارسال یه عکس دقیقا همین جا پشت در گرفته بودم یادتونه؟خیال باطل

(به قد دامن که نگاه کنیم قشنگ معلومه که چقدر تو این یک سال بزرگ شدمعینک)


یه خاطره با مزه دیگه هم براتون تعریف میکنم!!

یه مدت پیش من از شنبه تا 4 شنبه تقریبا هر روز موقع ناهار بهونه میگرفتم که من ماکارینی میخوام!! شکلکـــ های آینـــ ـ ـاز و هر روز به یه دلیل نمیشد که مامان برام بپزه.

موقع ناهار که میشد من غر میزدم چرا برایی من ماکارینی نپختی من خیلی هوس کردم!!شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

پنج شنبه که شد و ما همه ناهار خونه بودیم مامانم با شوق گفت: آویسا امروز ناهار چی میخوای؟؟از خود راضی

من: ممممممممم چطوره آبگوشت بخوریم یه مدته نخوردیم!!!

مامان: نهههه میخوام یه چیز خوشمزه برات بپزم که تو خیلیییییییی دوووس داری!از خود راضی

من: آها قرمه سبزی؟؟

مامان: نهههه همون که اولش "م" داره!!از خود راضی

من: مرغ!!!74172_gholi_daman.gif
مامان: نههه اولش "ما" داره تو خیلی دوست داری!!56562_ghati1.gif

من: آخ جون ماهی؟؟؟

مامان: نه!!!! ماکارونی !!شِـــکـْـلـَکْ هــآے آنـــ ـیکـآ

من: آها!!! ماکارینی هم خوبه!! باشه بپز!!!

و مامان چنان ضد حالی خورد بیا و ببین!!!

 

یه مدت پیش مامان و بابا داشتند با هم صحبت میکردند مامان گفت: وااای میخوام برم موهام رو کوتاه کنم.آخه خییلیییییی میریزه!!کلافه

من با ژستی کاملا اوا خواهرانه!!! آرههههه موهای منم خیلی میریزه!!!مژه

یعنی اعلام کردم که منم میخوام کوتاه کنم!! نیشخندولی مامان که از عکس العمل بقیه خیلی میترسید!!استرس منو دور زد و یواشکی رفت موهای خودش رو کوتاه کرد!! منو نبرد!چشم

 

چند روز پیش اومدم جلوی کامپیوتر که روشن بود ایستادم و یه نگاه کردم بعد مامان رو از آشپزخونه صدا زدم: مامان بیا اینجا ببینم!!!

مامان اومد و گفت بله؟نگران

من در حالی که دستم رو زدم به کمرم و یه ابرومو انداختم بالا! با اشاره به کامی گفتم: این ببلاگه منه؟؟؟

-بله عزیزم.از خود راضی

- چند دفه باید بگم ببلاگ من صورتی باشه؟؟؟ این چه رنگیه؟؟ اصلا دوسشش ندارم!! زوووود صورتیش کن!!

و نتیجه اش این شد که با مامان دوتایی نشستیم کلی قالب نگاه کردیم و من این قالب جدید رو خودم انتخاب کردم گفتم حالا که تولدم رنگین کمونیه ببلاگم رنگین کمون داشته باشه!!مژه

میخوام بدونین که من کاملا بر ببلاگم نظارت دارم!!عینک

یادتونه گفته بودم از مهد هیچی تعریف نمیکنم؟ یه مدته از در که وارد میشم شروع میکنم به تعریف تا شب که میخوام بخوابم!!http://www.freesmile.ir/smiles/36912_adsasd.gif

یعنی قششششنگ تو راه پله که میگم سلام پشت سرش میگم: مامان امروز ماهان دوربین آورده بود مهد و .....http://www.freesmile.ir/smiles/36912_adsasd.gif

تعریف میکنم تاااا شب که داره خوابه میبره و با چشمای پر خواب میگم: امروز یه پسر جدید اومده بود تو سربیس. اسمش وهاب بود. خیلی خوشگل و بامزه است من دوسش دارم!! از منم بزرگتره پیش دبستانیه!!

مامان تو دلش : خوووووب چشمم روشن!!!متفکر

 من یه عادتی دارم که مامانم میگه ناشایسته!!! ولی به نظر خودم خیلی هم شایسته است!!!

عادتم اینه که ساعتی 6 بار میگم من گشنمه!!! باید یه چیزی بخورم خووو!!!  البته غذا نه!! مثلا یه بار که میگم گشنمه میوه میخورمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

یه بار شکلات  میخورمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز


و ...

 

 

دیگه آخراش مامان کم میاره نمیدونه چی برام بیاره بخورم!!نیشخند

خدای نکرده فکر نکنین من شکمو هستم ها!!whistling

خلاصه یکی دوروز پیش بعد از چند بار که جمله تاریخیه من گشنمه رو تکرار کردم!

مامان گفت: آویسا خواهش میکنم دیگه نگو من گشنمه!!آخ

و من در کمال آرامش گفتم چشم مامان دیگه نمیگم!!!لبخند

و دو دقیقه بعدش گفتم:    

I am hungry

مامان این شکلی بود دقیقا!!!

خووووب کلی سرتون رو درد آوردم ببخشید حالا برای زنگ تفریح چند تا عکس میذاریم که البته هیچ کدوم زیاد جدید نیستند!!

 

 

 

 

این عکس هم ماله چند شب پیشه که بعد از کلی شیطنتنیشخند وسط هال بیهوش شدم!! خوابو وقتی خوابم شیطنت ها نمیدونم کجا میرن!! فقط معصومیت هست و بسسسسسقلب

راستی امروز یه روز خاص میلادی بود

 

 

12/12/12

از نظر ما البته فقط یه تاریخ قشنگه!! لبخندهمه تاریخ های زندگیتون قشنگ و پر از خاطره های خوب باشه.بغل

دوستتون داریم


 

پی نبشت: کامنت هامون تو پست قبلی 3 رقمی شدهورا

وااای خیلی هیجان انگیزه مرررسییییییییییبغلقلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)