خاطرات معوقه
سلام دوستای گل و خوب من.
وااااااااای که چقدر ازتون ممنونیم به خاطر این همه تعریف از تولدم.
اووووو چقدر از کیک مامان تعریف کرده بودین مامانم کلی ذوق زده شد!! البته بابام در این مورد خیلی ذوق زده تره!!! میگه من دیگه هیچ وقت کیک نمیخرم و واسه همه مناسبت ها مامان باید کیک بپزه!! البته به جز تولد مامان که بابا گفته روم نمیشه اونو به خودش بگم بپزه!!
خلاصه که یه دنیاااااا ممنونیم
یه سری خاطراتم ماله قبل از عاشورا و تاسوعا ست که به دلیل برخورد به این روزها و همین طور برخورد به فینال مسابقه و بعدشم برخورد به تولدم جاموند و اینجا ثبت نشد
این بار میخوام اون خاطره ها رو ثبت کنم.
قبل از عاشورا و تاسوعا من چند روز مریض شدم. سرماخوردگی ویروسی گرفتم که حسابی منو از پا انداخت! یکی دوروز مهد نرفتم تب داشتم و حالم بد بود.
بعد از اینکه بهتر شدم، کلی دونه قرمز به بدنم و صورتم زد که مامان فکر کرد آبله گرفتم و کلی ترسید ولی گویا از عوارض همون ویروسه بود و بعد از یکی دوبار که دونه ها میرفت و میومد خوب شدم.
عاشورا و تاسوعا کلی با باباییم رفتیم هیئت و عزاداری کردم. مامان زیاد جایی نمیومد چون هوا به شدت سررر د بود و باید از آوش مراقبت میکرد.
یه فیلم بامزه از من گرفته که قصه کربلا رو تعریف میکنم. الان موبایلش خراب شده نمیتونه وصلش کنه به کامی حتما در اسرع وقت اینجا میذاریمش تا شما هم ببینین.
اینم من با لباس مشکی که لباس پارسالمه. پارسال یه عکس دقیقا همین جا پشت در گرفته بودم یادتونه؟
(به قد دامن که نگاه کنیم قشنگ معلومه که چقدر تو این یک سال بزرگ شدم)
یه خاطره با مزه دیگه هم براتون تعریف میکنم!!
یه مدت پیش من از شنبه تا 4 شنبه تقریبا هر روز موقع ناهار بهونه میگرفتم که من ماکارینی میخوام!! و هر روز به یه دلیل نمیشد که مامان برام بپزه.
موقع ناهار که میشد من غر میزدم چرا برایی من ماکارینی نپختی من خیلی هوس کردم!!
پنج شنبه که شد و ما همه ناهار خونه بودیم مامانم با شوق گفت: آویسا امروز ناهار چی میخوای؟؟
من: ممممممممم چطوره آبگوشت بخوریم یه مدته نخوردیم!!!
مامان: نهههه میخوام یه چیز خوشمزه برات بپزم که تو خیلیییییییی دوووس داری!
من: آها قرمه سبزی؟؟
مامان: نهههه همون که اولش "م" داره!!
من: مرغ!!!
مامان: نههه اولش "ما" داره تو خیلی دوست داری!!
من: آخ جون ماهی؟؟؟
من: آها!!! ماکارینی هم خوبه!! باشه بپز!!!
و مامان چنان ضد حالی خورد بیا و ببین!!!
یه مدت پیش مامان و بابا داشتند با هم صحبت میکردند مامان گفت: وااای میخوام برم موهام رو کوتاه کنم.آخه خییلیییییی میریزه!!
من با ژستی کاملا اوا خواهرانه!!! آرههههه موهای منم خیلی میریزه!!!
یعنی اعلام کردم که منم میخوام کوتاه کنم!! ولی مامان که از عکس العمل بقیه خیلی میترسید!! منو دور زد و یواشکی رفت موهای خودش رو کوتاه کرد!! منو نبرد!
چند روز پیش اومدم جلوی کامپیوتر که روشن بود ایستادم و یه نگاه کردم بعد مامان رو از آشپزخونه صدا زدم: مامان بیا اینجا ببینم!!!
مامان اومد و گفت بله؟
من در حالی که دستم رو زدم به کمرم و یه ابرومو انداختم بالا! با اشاره به کامی گفتم: این ببلاگه منه؟؟؟
-بله عزیزم.
- چند دفه باید بگم ببلاگ من صورتی باشه؟؟؟ این چه رنگیه؟؟ اصلا دوسشش ندارم!! زوووود صورتیش کن!!
و نتیجه اش این شد که با مامان دوتایی نشستیم کلی قالب نگاه کردیم و من این قالب جدید رو خودم انتخاب کردم گفتم حالا که تولدم رنگین کمونیه ببلاگم رنگین کمون داشته باشه!!
میخوام بدونین که من کاملا بر ببلاگم نظارت دارم!!
یادتونه گفته بودم از مهد هیچی تعریف نمیکنم؟ یه مدته از در که وارد میشم شروع میکنم به تعریف تا شب که میخوام بخوابم!!
یعنی قششششنگ تو راه پله که میگم سلام پشت سرش میگم: مامان امروز ماهان دوربین آورده بود مهد و .....
تعریف میکنم تاااا شب که داره خوابه میبره و با چشمای پر خواب میگم: امروز یه پسر جدید اومده بود تو سربیس. اسمش وهاب بود. خیلی خوشگل و بامزه است من دوسش دارم!! از منم بزرگتره پیش دبستانیه!!
مامان تو دلش : خوووووب چشمم روشن!!!
من یه عادتی دارم که مامانم میگه ناشایسته!!! ولی به نظر خودم خیلی هم شایسته است!!!
عادتم اینه که ساعتی 6 بار میگم من گشنمه!!! باید یه چیزی بخورم خووو!!! البته غذا نه!! مثلا یه بار که میگم گشنمه میوه میخورم
دیگه آخراش مامان کم میاره نمیدونه چی برام بیاره بخورم!!
خدای نکرده فکر نکنین من شکمو هستم ها!!
خلاصه یکی دوروز پیش بعد از چند بار که جمله تاریخیه من گشنمه رو تکرار کردم!
مامان گفت: آویسا خواهش میکنم دیگه نگو من گشنمه!!
و من در کمال آرامش گفتم چشم مامان دیگه نمیگم!!!
و دو دقیقه بعدش گفتم:
I am hungry
مامان این شکلی بود دقیقا!!!
خووووب کلی سرتون رو درد آوردم ببخشید حالا برای زنگ تفریح چند تا عکس میذاریم که البته هیچ کدوم زیاد جدید نیستند!!
این عکس هم ماله چند شب پیشه که بعد از کلی شیطنت وسط هال بیهوش شدم!! و وقتی خوابم شیطنت ها نمیدونم کجا میرن!! فقط معصومیت هست و بسسسسس
راستی امروز یه روز خاص میلادی بود
12/12/12
از نظر ما البته فقط یه تاریخ قشنگه!! همه تاریخ های زندگیتون قشنگ و پر از خاطره های خوب باشه.
دوستتون داریم
پی نبشت: کامنت هامون تو پست قبلی 3 رقمی شد
وااای خیلی هیجان انگیزه مرررسیییییییییی