آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آویسا کوچولو

دَدَرنامه!!!

1388/11/18 8:38
نویسنده : مامان پاتمه
724 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.Hello از همه دوستای خوبم به خاطر این همه مهربونی  و تسلیت گفتن ممنونم. خیلی دوستتون دارم.

تو این مدت ته نبودیم خیلی اتفاقا افتاده، من حسابی خانوم شدم. هر روز یه جور شیرین کاری و شیطنت جدید یاد میگیرم و مامان و بابا فقط ذوخ میکنن و میگن دیگه وقتش رسیده ته بخوریمت!!!! (من امنیت جانی ندارم!!!scare2.gif)

کلمه های زیادی هم یاد گرفتم، مژهفرهنگ لغات رو آپ دیت تردیم. دوست داشتین یه سر بزنین.

اینم یه نمونه اش:

-          مامان: ببعی میگه

-          من: بَ بَ

-          دنبه داری؟

-          نه نه

-          پس چرا میگی

-          بَ بَ

و یا وقتی خیلی شیطونی میکنم مامان میگه : آویسا کتک میخوای؟؟re5

و من در حال شیطنت فوری میگم : نه!! و به کارم ادامه میدم!!

و اما دَدَر نامه!!!

دوم بهمن بابا حاجی و مامان جون شیرین ما رو بردن یه جایی به نام ایستگاه قطار. (قرار بود بابا حاجی اینا خودشون هم بیان بلی به خاطر مریضی عمو اسفندیار نیومدن.)داج علی و خاله لیلا و هاتف جون هم اومدند اونجا. من کلی تو ایستگاه این بر اون بر رفتم و همه باسم ذوق میتردن! یه آقاهه اومد دور سرم پول چرخوند و صدقه باسم داد!! گفت چمش همه دنبال این بچه است!!

خلاصه از اونجا سبار یه دی دی بزرگ شدیم به امس قطار و دَدَر ما رسما شروع شد!

آویسا در قطار

زیبای خفته در قطار

رفتیم بندر عباس و از اونجا با دی دی های آبی!! رفتیم قشم.

آویسا در اسکله منتظر دی دی آبی!! (به خاطر ترس از گرما زدگی این لباس رو پوشیده!)

روی آب خیلی سرد بود و نشد از آویسا عکس بگیریم

بیشتر روزا میرفتیم بازار و من خیلی حوصلم سر میرفت!! توی پاساژها  دلم میخواست خودم راه برم و تاتی کنم و همه مردم دوست داشتن لپ منو بکشن هی به من میگفتن ناسی ناسی چه دخمل خوشتلی!! دلشون میخواست منو بَلل تنن یا بهم خوردنی بدن!!منم به همشون اخم میتردم و اونا بیشتر ذوخ میتردن!!

آویسا در بازار

آویسا و هاتف در فروشگاه چینی ها

آویسا و مجسمه بازار خلیج فارس

آویسا در هتل

آویسا در لابی هتلgirl_pinkglassesf.gif

 

بلی از نظر غذا خیییییییییییلی بهم سخت گذشت!! من غذای آدم بزرگا رو نمیخورم و مامانم باسم غذای جدا میپزه بلی اونجا دیگه نمی تونست باسم بپزه باسه همین من هیچی نمیخوردم! مامانی هم هی غصه میخورد! یه شب هم از خواب بیدار شدم و بی ادبیه حالم بد شد یه کم اِسته تردم!! (اس.تف.را.غ) مامانم کلی گریه کرد و صبحش خودشم مریض شد یه نصفه روز تو هتل موندیم و همون روز دوس جون مامانی ته اونم امسش فاطمه است با شوهرش (عمو عباس) اومدن اونجا. دوست مامانی یه من میگه عروسم!! بلی هنوز نی نی نداره!!! اونا خیلی مهربون بودن  با هم خوش گذشت شبش رفتیم کنار دریا. هوا عالی بود جای شما خالی بود. همون شب حال هاتف جون هم بد شد!! نمیدونم ماله آب و هوا بود یا به خاطر غذای بیرون!!

آویسا در پارک ساحلی

 

خلاصه ته با خاله لیلا و داج علی و هاتف خیلی به ما خوش گذشت. من خیلی با هاتف دوست شده بودم همش میگفتم آتف!! و با هم بازی میتردیم.

اینم آخرین عسک سفر آویسا در گمرک

وقتی برگشتیم خونه من مثل قحطی زده ها غذا خوردم!!! 36_1_51.gif

گذشته از مریضیهامون دَدَر خوبی بود! تازشم مامانی کلی لباس و اسباب بازی برام خرید.

مامان و بابا خیلی از من راضی هستن چون باقعا تا جایی ته میتونستم تحمل تردم و هیشی نگفتم! مامانی میگه من بهترین دخمل دنیا هستم چون ته خیلی هم حرف گوش کن هستم اگه مامان بگه به این چیز دست نزن دیگه محاله دست بزنم! baby2

ماماجون شیرین اینا یه مستاجر دارن ته شیرازیه و خواهرش بعد از ۹ سال ۳ تا نی نی دینا آبرده اینم عسک من با سه قلوها (فاطمه - امیر علی - زهرا)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)