آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آویسا کوچولو

2سال و نصفی

1390/3/12 7:30
نویسنده : مامان پاتمه
169 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

دیروز ١١ خرداد من ٢ سال و نیمه شدم.  Birthday Balloon 

مامان خانوم از قبل تصمیم گرفته بود برام کیک خوشمزه درست کنه و به قول خودش برام جشن بگیره و خوشحالم کنه

 Birthday Wishes 

ولی درعوض دیروز صبح منو برد خونه مامان جون شیرین و خودش و بابایی رفتند و تا عصر هم نیومدند!!  Current Mood - Depressed البته لطف کردن وقتی اومدن برام یه جفت کفش خوشگل تابستونی خریده بودن که من بسیار ذوق فرمودم و تصمیم داشتم دیشب با اونا بخوابم!! نیشخندانشاالله در عکس های بعدی کفش هام رو میبینین!!

بعلههههههه خلاصه اینم از تولد ٢ سال و نیمگیم! البته مامان جون شیرین برام دفتر نقاشی و مداد شمعی خریدن که من خیلی دوستشون دارم. قلبانقدر به نقاشی علاقه دارم که بابایی فکر میکنه باید بره یه قرارداد با کارخونه تولید دفتر ببنده!! زبان

و نقاشیهایی هم که میکشم خداییش قشنگه! مثلا ماهی میکشم یا به قول خودم کوسه میکشم!! اتوبوس میکشم. جوجه میکشم. کوه و خورشید و سبزه و درخت و آدم رو هم که دیگه در حد حرفه ای میکشم! بعدش هم میگم مامان بیا تشییییقم کن!!! (تشویق)

یا مثلا خودم بلند میگم تشیییییییق و دست میزنم برای خودم!!! (هنوز آثار خودشیفتگی مفرط در من دیده میشه!!نیشخند)

دیروز شونه خود تو صورتم گفتم آخ مامان دردم اومد. نگرانمامان گفت: الهی بمیرم و من فوری بغض کردم و گفتم : نه مامان نمیر، اگه بمیری منم میمیرم!!ناراحت

چند روز پیش هم گفتم: مامانی تو عشق منی من نازه تو ام!!!از خود راضی

نگفته بودم که شعر میگم؟ نیشخندیه مدت قبل رفتم تو آشپزخونه و گفتم: آویسا تو آشپزخونه ، هی میگیره بهونه!!! و مامان دهنش باز مونده بود!! تعجبشاید اینم اثر اونهمه کتابیه که برام میخونند!متفکر

راستی فکر نکین من فقط تو کار هنر و نقاشی و شعر هستما!! تو کاره علم هم هستم! یولکامپیوتر رو روشن میکنم و حرفه ای میشینم جلوش!! اگه مامان صدام کنه میگم کار دارم میخوام سرچ کنم!!! عینکو برای مامان جالبه که واقعا هم صفحه گوگل رو باز میکنم و عباراتی رو برای سرچ تایپ میکنم!! تعجبالبته این گوگل چون سطحش خیلی پایینه تا حالا نتونسته عباراتی که مورد نظر منه پیدا کنه!!! باید برم تو فکر طراحی یه موتور جستجو!!عینک

چقدر حرف زدمااا!!! ببخشیدخجالت، بعضی وقت ها توی خونه هم مامان حرصش میگیره!! میگه واای چقدر حرف میزنی میشه یه لحظه آروم باشی لطفا!!آخ

عجب زمونه ای شده ها!!! اون روزا که حرف نمیزم سه ساعت جلوم مینشستن و هی سر و صدا در میآوردن و با کوچکترین صدای من ذوق میکردن!! هیپنوتیزموقتی چند تا کلمه میگفتم روزی صد بار میگفتن اینو بگو اونو بگو!! منتظراون وقت حالا میگن کمتر حرف بزن!!!قهر

هیییییییییی روزگار!!

منم دیگه این شکلی میشم!!ساکت

 

چند روز پیش من و مامان با بابا حاجی اینا رفتیم خونه داج علی و کلی به خاله لیلا قلبزحمت دادیم: 

 

 اینم جیگر طلامون:ماچ

و در آخر: بفرمایید توت!!!  خوشمزه 







پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)