2سال و نصفی
سلام.
دیروز ١١ خرداد من ٢ سال و نیمه شدم.
مامان خانوم از قبل تصمیم گرفته بود برام کیک خوشمزه درست کنه و به قول خودش برام جشن بگیره و خوشحالم کنه
ولی درعوض دیروز صبح منو برد خونه مامان جون شیرین و خودش و بابایی رفتند و تا عصر هم نیومدند!! البته لطف کردن وقتی اومدن برام یه جفت کفش خوشگل تابستونی خریده بودن که من بسیار ذوق فرمودم و تصمیم داشتم دیشب با اونا بخوابم!! انشاالله در عکس های بعدی کفش هام رو میبینین!!
بعلههههههه خلاصه اینم از تولد ٢ سال و نیمگیم! البته مامان جون شیرین برام دفتر نقاشی و مداد شمعی خریدن که من خیلی دوستشون دارم. انقدر به نقاشی علاقه دارم که بابایی فکر میکنه باید بره یه قرارداد با کارخونه تولید دفتر ببنده!!
و نقاشیهایی هم که میکشم خداییش قشنگه! مثلا ماهی میکشم یا به قول خودم کوسه میکشم!! اتوبوس میکشم. جوجه میکشم. کوه و خورشید و سبزه و درخت و آدم رو هم که دیگه در حد حرفه ای میکشم! بعدش هم میگم مامان بیا تشییییقم کن!!! (تشویق)
یا مثلا خودم بلند میگم تشیییییییق و دست میزنم برای خودم!!! (هنوز آثار خودشیفتگی مفرط در من دیده میشه!!)
دیروز شونه خود تو صورتم گفتم آخ مامان دردم اومد. مامان گفت: الهی بمیرم و من فوری بغض کردم و گفتم : نه مامان نمیر، اگه بمیری منم میمیرم!!
چند روز پیش هم گفتم: مامانی تو عشق منی من نازه تو ام!!!
نگفته بودم که شعر میگم؟ یه مدت قبل رفتم تو آشپزخونه و گفتم: آویسا تو آشپزخونه ، هی میگیره بهونه!!! و مامان دهنش باز مونده بود!! شاید اینم اثر اونهمه کتابیه که برام میخونند!
راستی فکر نکین من فقط تو کار هنر و نقاشی و شعر هستما!! تو کاره علم هم هستم! کامپیوتر رو روشن میکنم و حرفه ای میشینم جلوش!! اگه مامان صدام کنه میگم کار دارم میخوام سرچ کنم!!! و برای مامان جالبه که واقعا هم صفحه گوگل رو باز میکنم و عباراتی رو برای سرچ تایپ میکنم!! البته این گوگل چون سطحش خیلی پایینه تا حالا نتونسته عباراتی که مورد نظر منه پیدا کنه!!! باید برم تو فکر طراحی یه موتور جستجو!!
چقدر حرف زدمااا!!! ببخشید، بعضی وقت ها توی خونه هم مامان حرصش میگیره!! میگه واای چقدر حرف میزنی میشه یه لحظه آروم باشی لطفا!!
عجب زمونه ای شده ها!!! اون روزا که حرف نمیزم سه ساعت جلوم مینشستن و هی سر و صدا در میآوردن و با کوچکترین صدای من ذوق میکردن!! وقتی چند تا کلمه میگفتم روزی صد بار میگفتن اینو بگو اونو بگو!! اون وقت حالا میگن کمتر حرف بزن!!!
هیییییییییی روزگار!!
منم دیگه این شکلی میشم!!
چند روز پیش من و مامان با بابا حاجی اینا رفتیم خونه داج علی و کلی به خاله لیلا زحمت دادیم:
اینم جیگر طلامون:
و در آخر: بفرمایید توت!!!