تولد مامان
سلام دوستای خوبم.
دیروز تولد مامان پاتمه بود. از صبح هزار بار بوسش کردم و بهش تبریک گفتم. هی بغلش میکردم و میگفتم عزیــــــــــــــــــــــــــــــزم تولدت مبارک.
عصر مامان رفت سر کار و شب که با بابایی رفتیم دنبالش فوری گفتم عزیـــــــــــــــــــزم تولدت مبارک.
و مامان هم حسابی خوش به حالش بود کلی از این تبریک های من خوشحال میشد.
به مامان گفتم مامان تو چند سالته؟
مامانم گفت خیلی!!
ده تا انگشتم رو نشون دادم گفتم انقدر؟
- بیشتر!!
ده تا انگشت پام رو هم آوردم بالا گفتم انقدر؟؟
-نه بیشتر!!
بعد مامان 10 تا انگشت خودشم آورد و گفت انقدر!
شروع کردم به شمردن! تا 29 بلدم بشمرم ولی بعدش میگم بیست و ده!! و هر چی مامان میگه حاضر نیستم بگم 30!! خلاصه به حساب من مامان بیست و ده ساله شده!
اینم عکس کیک که بابایی خرید و چهار نفری جشن گرفتیم. یه دور من شمع رو فوت کردم و یه دور هم آوش!
(شمع رو ببینین چه خوکشله انتخاب بابایی بوده!)
بعدش من گفتم که برای مامان سورپرایز دارم و رفتم بلز رو آوردم و برای مامان آهنگ تولدت مبارک رو زدم و خوندم.
مامان کلی دست زد و گفت این بهترین سورپرایز عمرش بوده.
مامان نوشت:
دوستای خوبم این روزها انقدر سرم شلوغه که همش دلم میخواد شبانه روز بیشتر از 24 ساعت بود!
شیطنت های آوش نمیذاره وقت اضافه ای داشته باشم! صبح ها که خوابه میام نت گردی! یه کوچولو وقت دارم و باید کامنت های خوشگل شما رو تایید کنم و وبلاگ هاتون سر بزنم و کامنت بذارم پست جدید بنویسم و هنوز نصف کارهامو انجام ندادم که آوش بیدار میشه!!
پس این روزها منو ببخشین که دیر سر میزنم کوتاه کامنت میذارم و کلی کامنت تایید نشده دارم.
اگه بی توجهی کردم به پای بی محبتی نذارین لدفن!
همش به خودم میگم این روزها هم میرن و آوش بزرگ میشه و منم سرم خلوت میشه!! پس به جای غر زدن بهتره از همه این شلوغی ها لذت ببرم!
امروز توی وبلاگ دوست خوبم مسی خوندم که برادر عزیزشون رو از دست دادند
مسی جونم واقعا ناراحت شدم منو توی غم خودت شریک بدون