آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

آویسا کوچولو

چهار سال و نیمگی و چند خاطره

1392/3/18 8:10
نویسنده : مامان پاتمه
880 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونا  786719_morningsong.gifحال و احوالتون چطوره؟ 21819_flower2.gif

ما خدا رو شکر فعلا خوب هستیم.اوه

 

11 خرداد من  4 سال و نیمه شدماز خود راضی به همین مناسبت مامان کیکی پخت که عکسی ازش نداریم!ناراحت

731916_bouquet2.gif 731916_bouquet2.gif 731916_bouquet2.gif 731916_bouquet2.gif 731916_bouquet2.gif

روز دوشنبه چند تا از دوستای دوره دبیرستان مامان یه مهمونی دور همی داشتند خونه خاله فهیمه مامان ابوالفضل جون.

قرار بود ساعت 5 بریم و من از صبح که بیدار شدم میپرسیدم مامان پس کی میریم خونه خاله فهیمه!!73182_(59).gif و تا عصر رسما مامان رو کچل کردم! کلافه

به من چه! خودشون باید حواسشون باشه جایی که میخوایم بریم همون موقع رفتن به من بگن و از قبل بهم اطلاع ندن!19482_eva.gif

خلاصه ساعت 5 رفتیم. آوش رو نبردیم! چون مامان میگفت اگه ببریمش نمیتونه یه دل سیر دوستاش رو ببینه و فقط باید دنبال آوش بده!!زبان

وقتی رفتیم دوستای مامان به خاطر نبردن آوش این شکلی بودن :منتظرمنتظرمنتظرمنتظرمنتظرمنتظر

و مامان این شکلی: 81872_ghayem.gif

خاله فهیمه جون خیلی خیلی زحمت کشیده بودند و به ما حسسسسابی خوش گذشت.538419_flirtysmile3.gif ما بچه ها با ابوالفضل رفتیم تو اتاق تا بازی کنیم چند دقیقه نگذشت که سامان و ابوالفضل دعواشون شد! من رفتم وسطشون و گفتم بچه ها دعوا نکنید گفتگو کنید!بازنده

انقدر دوستای مامانم از این حرف من ذوق کردند و خندیدند!83172_(11).gif

چند تا عکس از اون روز میذارماز خود راضی

 

من آماده رفتن

 

من و پرنیان جونم دخمل خاله فرزانه که واسه خودش خانمی شده

 

 

از چپ به راست: من ، ساجده و سامان16069_give_heart.gif (بچه های خاله مریم) ، راضیه16069_give_heart.gif ( دخمل خاله طاهره) ، پرنیان 16069_give_heart.gifو  آوینا16069_give_heart.gif (دخمل خاله حمیده)

 

 

 

این کوشولو هم ریحانه خواهر راضیه جون هستش که به ما افتخار نداد بیاد تو عکس دسته جمعی. انقدر بچه متین و آرومی بود که مامان از اول تا آخر ذوقشو میکرد و میگفت رفتارش عینه آوشه!!!دروغگونیشخند

 

 

و اما چرا ابوالفضل تو عکس دسته جمعی نیست دلیلش اینه که ابوالفضل جون یه حیوون خونگی داشت که تویه بطری شیشه ای دستش بود!استرس

ایناهاش: جناب ملخ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!استرس

 

 

و انقدر ما بچه ها میترسیدیم نمیخواستیم ابوالفضل با اون ملخه بیاد پیش ما استرسواسه همین اونم بهش برخورد و اصلا نیومد تو عکس هاقهر

(بین خودمون بمونه مامان من از همه بچه ها بیشتر ترسیده بود و تقریبا اشکش از دیدن ملخ داشت در میومد!527919_bujcdvf48m9w69wp.gif)

این  عکس رو آخرای مهمونی که ابوالفضل بی خیاله ملخه شده بود گرفتیم.636019_1237379fdqxrvb3f.gif

 

خاله فهیمه جون مرسییییییییییییییییییی خیلی زحمت دادیم بهت.

روز سه شنبه که تعطیل بود همراه با خانواده بابایی رفتیم سیاسرد. جای شما خالی هوا خیلی خنک بود و خیلی به ما خوش گذشت اینم چند تا عکس از اون روز:

 

 

 

 

 


 

 

ایام به کامتون باشه اسمایلی های جینگیلیفعلا خدانگهدار  553816_5546.gif

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)