آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آویسا کوچولو

چهار سال و نیمگی و چند خاطره

سلام دوست جونا  حال و احوالتون چطوره؟ ما خدا رو شکر فعلا خوب هستیم.   11 خرداد من  4 سال و نیمه شدم به همین مناسبت مامان کیکی پخت که عکسی ازش نداریم! روز دوشنبه چند تا از دوستای دوره دبیرستان مامان یه مهمونی دور همی داشتند خونه خاله فهیمه مامان ابوالفضل جون . قرار بود ساعت 5 بریم و من از صبح که بیدار شدم میپرسیدم مامان پس کی میریم خونه خاله فهیمه!! و تا عصر رسما مامان رو کچل کردم! به من چه! خودشون باید حواسشون باشه جایی که میخوایم بریم همون موقع رفتن به من بگن و از قبل بهم اطلاع ندن! خلاصه...
18 خرداد 1392

پایان روزهای مهد و تبریک روز پدر با تاخیر!

سلام دوستای خوبم حالتون خوبه؟ روز 30 اردیبهشت آخرین روزی بود که به مهد رفتم ظهر با یه پاکت بزرگ پر از وسایلی که توی مهد داشتم اومدم خونه و مامان دررررست مثل بچه ها!!! دوساعتی سرگرم نگاه کردن وسایل و دفتر و کتاب های من بود! قبل از پایان مهد برای آخرین جلسه اولیا مربیان به مهد اومده بودوبا چنان استقبالی از طرف مربی من و مدیر مهد روبه رو شد که داشت بال در می آورد وقتی مامانم از خاله مرضیه پرسیده وضعیت آویسا چه جوری بود خاله گفتند: آویسا ستاره کلاسم بود و از هر نظر عااااالی بود. ...
7 خرداد 1392

یه عالمه مناسبت و تبریک

سلام سلام صدتا سلام حالتون خوبه؟ چه روزه خوبیه امروزززززززززززز تولد حضرت فاطمه (س) و روز خانوم ها و مامان های مهربون   روزتون مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک   ازتون ممنونیم که این همه تبریک خوشگل واسه مامانم فرستادین ببخشین که نمیتونیم تک تک بیایم وبلاگهاتون و  بهتون تبریک بگیم پس این تبریک دسته جمعی رو از ما قبول کنید. ...
11 ارديبهشت 1392

این روزهای من

سلام حالتون خوبه؟ ممممم .... مدتی هست در مورد خودم ننوشتم و نمیدونم از کجا و چی بگم!! این روزها همچنان هر روز میرم مهد کودک علاقه ام اصلا به مهد کم نشده. خاله مرضیه رو خیلی دوست دارم و از تعریفات جسته و گریخته ام مامان هم خیلی از ایشون خوشش اومده. و البته منم همیشه مورد تحسین مربی های مهد هستم. هر موقع مامان تماس میگیره کلی از من تعریف و تمجید میشنوه. وقتی از مهد میام خونه هم مثل قبل میخوام کارتون نگاه کنم. ولی مامان قانعم کرده که کارتون هایی که برام مناسب نیست رو نبینم. مثلا میگم: مامان میخواد لاک پشت های اینجا نشون بده! این که اصلا واسه من خوب نیست خاموش میکنم. کی تموم میشه؟ عرقبه بره بالا تموم شده؟ ...
1 ارديبهشت 1392

12 و 13 فروردین 1392

سلام دوستای خوبم امسال هم طبق روال هر سال ما 12 و 13 فروردین رو پیک نیک بودیم. روز 12 فروردین با خانواده بابایی بودیم کنار اونجایی که نشسته بودیم یه مزرعه زیبای جو بود! این عکس ها رو توی اون مزرعه گرفتیم.           تلاش برای گره کردن سبزه       بعد از این عکس ها دوربین خراب شده بود لنزش بیرون نمی اومد!! مامان من انقدر به دوربینش وابسته است که تا مرز افسردگی پیش رفت که حالا بدون دوربین چیکار کنه!! که خوشبختانه شب بابایی توی خونه درستش کرد. 13 فروردین همراه با خانواده مامان رفتیم پارک. چون باباحاجی به دلیل عمل قلبی که پشت سر ...
21 فروردين 1392

نوروز 92

خوب بالاخره اومدیم با عکس های نوروز 92   امسال تعطیلات عید هیچ اتفاق خاصی نیفتاد!! فقط رفتیم عید دیدنی و مهمون اومد خونمون من اولش خوشم میومد ولی دوسه تا مهمونی که میرفتیم حوصلم سر میرفت و هی میگفتم بریم خونه. بعضی مواقع هم خونه مامان جون شیرین میموندم و نمیرفتم مهمونی! وقتی مهمون می اومد خیلی قشششنگ پذیرایی میکردم این هفت سین امسالمونه که منم توی چیدنش کمک دادم         (همین حالا اومدم گفتم میخوام شکلک بذارم و شکلک های بالا رو انتخاب کردم )     من و عیدی مامان (یک عروسک باربی جدید!! + تیرکمون انگری بردز)  عیدی با...
17 فروردين 1392

یک تاریخ زیبا

سلام دوستای خوبم امروز یه تاریخ زیبا توی زندگی منه! که فقط اومدیم اون رو ثبت کنیم. امروز 4 سال و 4 ماه و 4 روز از به دنیا اومدن من میگذره اینم کیکی که امروز مامان واسم پخت       من و داداشی       جای شما خالی     به زودی با عکس های عید برمیگردم ...
15 فروردين 1392

عکس های باقیمانده از سال 91

سلااااااااااااااااااام یه سلام خوشجل موشجل بهاری به همه دوستای مهربونم عیدتون مبارک بهارتون مبارک خوش میگذره؟؟ ماامسال بر خلاف قبل تو تعطیلات اومدیم آپ کنیم آخه آخر سال 91 به دلیل قطع شدن نتمون و همین طور شلوغ پلوغی های آخر سال نشد بیایم پست الوداع با 91 رو بنویسیم و خلاصه یه عالمه عکس رو دستمون مونده اینه که گفتیم قبل از پست بهارانه بیایم اون عکس های جامونده از 91 رو بذاریم. سال 91 برای ما دو بخش بود نیمه اول سال خانواده کوچولوی ما 4 نفره شد و ما خوشبخت تر از قبل شدیم. خدا آوش ناز و خوشگل رو بهمون داد ولی نیمه دوم ..... من برای اولین بار با واژه مرگ از نزدیک آشنا شدم خدا آقا جون مهربو...
10 فروردين 1392

آخرین روزهای 91

سلام دوست جونیااااااااااااااا مرسی که هی به مامانم گفتین آپ کنه منم دلم واسه همتون تنگ شده. دیگه لازم نیست بگیم خودتون میدونین نزدیکه عیده و همه یه عالمه کار سرشون ریخته مامان من هم خوب همین طوره اونم با وجود ما دوتا!!! ولی دیگه خجالت کشید و اومده آپ کنه! خوب از خودم بخوام بگم.... من حسسسابی خانم شدم گاهی وقتا مامان منو بغل میکنه میگه تو کی انقدر بزرگ شدی که من متوجه نشدم!!! کلی از حرف ها و شیرین زبونی هامو مامان یادش رفته!! انقدر نمینویسه تا یادش بره!! تا اونجایی که ذهنش یاری میکنه براتون میگیم. چند وقت پیشا! یه جعبه لوازم پزشکی توی مهد بهم جایزه دادند. مدتی توی خونه با مامان بازی میکردی...
22 اسفند 1391